#من_پلیسم_پارت_139



دور و برشو نگاه کرد و گفت:نزدیکای زنجان...چند ساعت دیگه راه داریم.جالب بود از صبح تا حالا این اولین بار بود که باهم حرف زدیم!محمد اصلا حواسش بهم نبود و من مشکوکتر از قبل همراهیش میکردم.

بازم به سفر خسته کنندمون ادامه دادیم.منم که خیلی بیخیال بودم خوابیدم و نفهمیدم کی رسیدیم که محمد گفت:ریحانه...پاشو بابا...

چشمامو باز کردم...غروب بود...هوا داشت تاریک میشد چقدر خوابیده بودم بدون ناهار!!!!

گفتم:رسیدیم؟

گفت آره.لب مرزیم.الان میان دنبالمون.یهو تو دلم خالی شد!یعنی سرهنگ الان جای منو میدونه؟برای ممئن شدن از وجود ردیاب دستمو زدم به گل سرم.آره بود.

بعد حدود نیم ساعت یه نیسان آبی اومد کنار ماشینمون پارک کرد.یه سیبیل کلفت ازش پیاده شد و گفت:همه چی ردیفه..بریم؟

محمدم گفت:آره بریم.دستمو گرفت و با یه نگاه دوروبرش رفیتم سمت ماشینه.

جز محمدحسین هیچکس و نمیشناختم....همه اهالیه همونجا بودن.

رفیتم نشستیم تو وانت.محمد کنار مرده منم چسبیدم به محمد.تو این یه مورد تنها کسی که میتونستم بهش اعتماد کنم اون بود!

جاده همش خاکی بود.پرنده هم پر نمیزد.دم غروبی خوف برم داشته بود!

بالاخره ماشین وایساد.ولی چه وایسادنی!یه ده بود که همه مرد بودن.یعنی من اونجا یه دونه زنم ندیدم!

پیاده شدیم.با ترس دست محمدو گرفتم.

رفتیم سمت یکی ازون آلونکا.محمد اول هولم داد تو.بعدش خودش اومد.گفتم:چه خبره اینجا؟اینا کین؟

خندید :نترس بچه.جامون امنه.امشب میریم اونور.

امشب میریم اونور؟!چه راحت!یعنی وقتی بریم اونور برگشتی هم هست؟؟؟

چشمامو باز کردم .از بدن درد زیاد از خواب بیدار شدم ویادم افتاد تو چه بدبختی گیر کردم.دلم میخواست گریه کنم ولی نمیدونم چی باعث میشد سعی کنم که خودمو قوی نشون بدم!

به دورو برم نگاه کردم.محمدحسین همون شکلی خواب بود.انگار مرده باشه!

کش و قوسی به بدنم دادم و بلند شدم.چادرمو برداشتم و تا کردم.دیگه نیازی بهش نداشتم.از اینجا به بعد جلوی دست و پامو میگرفت.شاید نیاز به کتک کاری داشتیم!

از پنجره کوچولوی روی دیوار یه نگاه انداختم به بیرون.شب بود و هیچی معلوم نبود.ولی یه خورده اونطرف تر از آلونک ما یه کوپه آتیش روشن بود چند نفر هم دورش بودن...فکر کنم وقت رفتن بود.

romangram.com | @romangram_com