#من_پلیسم_پارت_138


رومو کردم سمت محمد و آروم گفتم:کی میریم؟میخوام خلاص شم دیگه!

انگار از حرف من خوشش اومد:میریم عزیزم.همین امروز وسایلتو جمع کن.نمیخواد زیاد چیزی بر داری.واسه سه روز سفر فقط لباس بردار.روز چهارم ما اونجاییم!تو خونمون.

خندیدم...چه خوب که خیلی چیزی فهمیدم!

همشون رفتن و تازه مامان شروع کرد:من نمیدونم این سره چی داره که این دختره رو خر کرده...د آخه نه قیافه داره نه خونواده داره نه پول داره نه تحصیلات داره...چی داره که جادو شدی دختر؟؟؟پسر به اون خوبی رو رد کردی!

تو دلم غش غش خندیدم.!!!خبر نداره هر دو یه نفر بودن!تازه محمد حسین که خوشگلتر از ریخت آقا صادقش بود!!!معلوم نیس مامانم خوشگلی رو تو چی میبینه!

بابا پادرمیونی کرد و از منو محمد دفاع کرد.خوب شد میدونه وگرنه یه بسلطم با اخم و تخم بابا داشتم!

بی توجه به بحثشون رفتم بالا.اطلاعاتو واسه سرهنگ اس ام اس کردم.

یه ساک بستم و گذاشتم زیر تختم.چه روز پر استرسی بود!

همون شب محمد بهم اس ام اس داد فردا ساعت 6 صبح میاد دنبالم که بریم.منم به سرهنگ خبر دادم و همه آماده باش واسه شروع مامورت شدیم!

مامان اینا بیدار بودن واسه نماز و این کار منو سخت میکرد.یه بیست دقیقه ای معطل شدم تا بخوابن..بعدش سرسع زدم بیرون.

بابام از تو پنجره داشت نگاهم میکرد.واسش دست تکون دادم و رفتم..مظمئن بودم زیر لبش منو سپرده به خدا!

محمد عصبانی قدم میزد.تا منو دید میخواست داد بیداد کنه که گفتم:هیس...بیدار بودن...مجبور شدم صبر کنم.

هیچی نگفت و سوار شدیم.

از اینجا به بعد تنها راه ارتباطی منو سرهنگ یه ردیاب توی گل سرم بود.و من آرزو میکردم جایی نباشه که بخوام درش بیارم.از الان ترسیده بودم.تو دلم گله میکردم که رچا سرهنگ نذاشت شنود هم بزارم!

محمد با سرع میروند.منم که صبحونه نخورده بودم.از ترس داشتم پس می افتادم!

محمد یه نگاه بهم کرد و گفت:پشت سرت یه ساکه.بردار یه چیزی بخور.داری میمیری!

چه بافکر...ساکو برداشتم توش چیز زیادی نبود.نون و پنیر و گردو!

حدودا چهار ساعت تو راه بودن یه جا نگه داشت...خسته شده بود.گفتم :کجاییم؟




romangram.com | @romangram_com