#من_پلیسم_پارت_137
شاهدای عقد من پدر و مادر من و اون مرد غیر عادی و اون دختر بودن.
منم یه لباس ساده سفید برخلاف میلم پوشیدم.نمیدونستم چی باعث شده انقدر زیاد از محمدحسین متنفر بشم!اونم تو این مدت کم!!!اصلا خودمم باورم نمیشه...ولی یه جا خوندم فاصله عشق و نفرت به اندازه یه تار موئه!!!همون جور که تنفر عمیق باعث میشه عشق عمیق به وجود بیاد!عشق هم ممکنه با یه تلنگر به تنفر تبدیل بشه!من از محمدحسین تو ذهنم یه بت ساخته بودم که حالا با همون تلنگره نابود شده بود و ذهن منم به کل عوض شده بود!
چادر سفیدم رو که مامان واسم کنار گذاشته بود انداختم سرم و با بسم الله رفتم تو پذیرایی.عاقد هم نشسته بود.وارد که شدم محمدحسین وایساد.بقیه دست زدن.منم با بی میلی لبخند زدم و کنار محمد نشستم.
چشماش عجیب برق میزد!و من ازین برق عجیب میترسیدم.
عاقد شروع کرد....و ضربان قلب من هر لحظه بیشتر میشد!یه روزی منتظر این لحظه بودم ولی الان دلم میخواست ازونجا فرار کنم.
نفهمیدم عاقد چی پرسید با سقلمه محمد و دیدن قیافه مامان که لبشو گاز میگرفت سریع گفتم:بله.
همه خندیدن.عاقد گفت :عروس خانوم هوله هاااا!
از محمد هم پرسید و اونم بله داد.وتموم شد!
صیغه به مدت دو هفته که البته عاقد ذکر نکرد.
من هم ته دلم راضی نبودم...ازین کلاه شرعیا متنفر بودم!ما فقط خودمونو گول میزنیم!
بلافاصله محمد دستمو گرفت.پوست دستم سوخت!اصلا حس خوشایندی نبود.بابام هم حرص میخورد.اینو از اخمای تو همش فهمیدم.سعی کردم دستمو از دستش بکشم تا بابام ناراحت نشه ولی مگه میذاشت!عین کنه چسبیده بود بهم!
عاقد که رفت ئختره سریع بلند شد از تو کیف گنده اش یه سیستم درآورد و وصل کرد به برق و یه سی دی گذاشت توش!خودشم لباساشو درآورد و دست او عجق وجق رو گرفت و رفتن وسط!من و مامان و بابا فکا مونو نمیتونستیم از رو زمین جمع کنیم.ولی محمد میخندید!
محمد گفت :پاشو ما هم بریم وسط!
با اخم برگشتم طرفش.انتظار همچین چیزی رو نداشتم:دیوونه شدی محمد؟منو نشناختی؟
اونم اخم کرد:چطور اونموقع که نقش بازی میکردی خوب بلد بودی برقصی حالا جلو بابات و منو این یه دونه که آدم حساب نمیشه خجالت میکشی؟پاشو همین الان یه عربی بزن حال کنیم!
از شدت تعجب جیغ زدم:مــحـمــد!؟!؟!؟!؟
بابام بلند شد رفت سمت دستگاه.از برق کشیدش و به جیغ جیغای دختره و مرده گوش نکرد.اومد سمت ما گفت:خب دیگه جوون.بلند شو برو که ماها حسابی خسته ایم.
محمد حسین اخماشو تو هم کرد:میخواستم ریحانه رو ببرم بیرون.
-الان وقتش نیست.بذار واسه بعد.ریحانه خسته اس!مگه نه بابا؟
گیر کرده بودم!گفتم:بله این روزا سرم شلوغه...اداره خیلی کار کردم.
romangram.com | @romangram_com