#من_پلیسم_پارت_133

داشت همینطور پشت سرهم چرت و پرت به هم میبافت!منم تو فکر خودم!شکم داشت کم کم به یقین تبدیل میشد!این اونی نبود که من تو رویام عاشقش شدم!اون فیلم بود...این واقعیه!!!و من اگه باهاش فرار کنم به کشور خیانت کردم...به وطنم....و من هیچ وقت به خاطر یه احاس که هنوز بهش شک داشتم تمام ملیتمو نمیفروختم!اونم به همین ارزونی!

سعی کردم لبخند بزنم.گفتم:باشه محمدحسین(تو دلم گفتم حیف این اسم!)من الان میگم میخوام فکر کنم.مامانم نمیزاره کمتر از یه هفته جواب بدم...باشه؟

نفسشو فوت کردو دست کشید تو موهاش:باشه...ولی سعی کن زودتر راست و ریستش کنی!هرچی بیشتر لفتش بدیم واسمون خطرناکتره.

برخلاف میلم دستشو گرفتم:باشه.تو نگران نباش.فقط ادرس جایی که هستی رو بده!یا شماره تلفنتو.باید تو جریان کارام بزارمت....فقط چجوری میریم؟

سعی کردم حواسشو از اصل موضوع پرت کنم.که موفق هم شدم.رو یه کاغذ رو میزم یه چیزایی نوشت و گفت:باید زمینی بریم.هوایی هم میشه ولی ریسکش بالاس.از ترکیه میریم.اول ارومیه و بعد مرزو ...ترکیه!

کاغذو داد دستم و گفت:زیاد لفتش نده.واسه جفتمون خطرناکه....ولی به آخرش فکر کن...به عشقمون زندگی خوبمون و بچه هامون...ما تو روازی نه چندان دور یه زندگی راحت خواهیم داشت.

لبخند زدم.اونم بغلم کرد و رفت طرف در.از خودم چندشم شد.حالا که یه چیزایی دستگیرم شده بود میدیدم این حسی که داشتم عشق نبوده....من هنوز نمیدونم عشق یعنی چی!!!!

اونروز مامان به هیچ عنوان باهام حرف نزد.ولی بابا گفت:خودت بهتر میدونی با زندگیت چه معاملهه ای میکنی!فقط بپا که نبازی بابا جان!

منم امیدوار بودم برنده این معامله باشم.کسی که بیشترین سود رو میکنه!

فرداش سریع رفتم اداره.دیشبش کلی فکر کردم...کلی بالا و پایین کردم.هم این روزا رو هم احساسمو هم هرچیزی که بهش شک داشتم.قرآن خوندم و استخاره کردم..و حالا با اطمینان داشتم میرفتم پیش سرهنگ معتمد.

وقتی رفتم تو اتاقش تعجب کرد.گفت:چیزی شده سرگرد:ازدواج کردین؟

رفتم جلوتر و گفتم:خیر سرهنگ.میخوام دوباره پرونده قاچاق فربد هوشنگ رو به جریان بندازم.ازتون میخوام همین حالا افراد اون عملیات رو تو اتاق کنفرانس جمع کنین.

با اشتیاق از جاش بلند شد:چیزی پیدا کردی؟

با لبخند زمزمه کردم:آره...خودشو!

....

....

خیلی سریع همه افراد تو اتاق کنفرانس حاضر شدن و جمعمون با حضور افتخاری سرتیپ احمدی کامل شد.من صدر میز ایستادم و صدامو صاف کردم:بسم الله......آقایون لطفا گوش کنین.من میخوام این پرونده دوباره به جریان بیوفته.چهار سال پیش با ناپدید شدن ناگهانی فربد هوشنگ نیمه تمام موندو حالا میخوام تمومش کنم.فربد هوشنگ الان تو دستای منه ولی به زودی میخواد از طریق مرز ارومیه و ترکیه از ایران خارج بشه اونم به همراه من!من نقشه دارم اعتمادشو جلب کنم.باید بفهمیم این چهار سال چیکار میکرده و کجا بوده.

سرتیپ با آرامش همیشگی و لبخند دلگرمش گفت:سرگرد چجوری تونستی پیداش کنی؟

نمیتونستم بگم!!چی میگفتم؟اینکه طبق یه حس احماقنه که فکر میکردم عشق حاضر بودم باهاش فرار کنم؟

بدون فکر گفتم:بعدا برای شما تعریف میکنم!

romangram.com | @romangram_com