#من_پلیسم_پارت_132
رفتم تو اتاقمو منتظرش شدم.با چشم و ابرو یه چیزی به اون یارو گفت و با خنده اومد پیشم.
درو بستم و نشستم رو تخت:خب؟
با تعجب گفت:چی خب؟
-این یارو کیه؟
-مثلا بابامه!
-پس مامانت کو؟
-من....چیزه...مامانم رفت اونور!منتظر ماست.ماهم زودتر عقد میکنیمو میریم پیشش.
شکم لحظه به لحظه داشت بیشتر میشد:من نمیتونم بیام!
به وضوح جا خورد:چرا؟؟؟؟نمیخوای باهام ازدواج کنی؟پس عشقت چی میشه؟همش دروغ بود...
داشت کم کم صداش میرفت بالا.منم گیج از این تغییر رفتار ناگهانی و حرفای بیمنطقش دهنم باز مونده بود!
گفتم:چی داری میگی؟بزار حرفمو بزنم!
ساکت شد و با اخم سرشو انداخت پایین.ذره ذره حرکاتش واسم ناآشنا بود!
گفتم:نمیتونم استعفا بدم!نمیزارن.و اگه هم بخوام باهات فرار کنم هرجا که باشم دنبالم میگردن.پیددام میکنن و برمیگردونن و ....اعدامم میکنن.یعنی تاآخر عمرم از دستشون در امان نیستم...میفهمی؟باید همینجا زندگی کنیم.
با عصبانیت گفت:منم نمیتونم اینجا بمونم....میفهمی؟دست و پام بسته اس!...باید برم اونور توام باید با من بیای!
همچین کلمه باید رو محکم گفت که یه لحظه حس کردم میخواد منو به زور ببره....که البته حسم درست بود!
-من نمیتون.....
من نمیتونم و نمیشه حالیم نیس...تو باید با من بیای فهمیدی؟؟؟
این محمد حسین نبود....این آدم فربد هوشنگ هم نبود!من این آدمو نمیشناختم!از تعجب چشمام گرد شده بود و اونم نفس نفس میزد.یه لحظه چشماشو بست و یه نفس عمیق کشید.وقتی دوباره چشاشو باز کرد از این رو به اون رو شده بود!!!!
-عزیزدلم...خانومم...باید ازاینجا بریم...نمیزارم هیچ آسیبی بهت برسه...مطمدن باش بهترین محافظا رو برات استخدام میکنم...
romangram.com | @romangram_com