#من_پلیسم_پارت_129
سرشو بلند کرد و نگام کرد:چیکار کنم؟چرا جوابمو نمیدی؟
-مگه تقصیر منه؟
-نمیدونم....تو این چند سال تمام تلاشمو کردم بفهمم تقصیر کیه؟!
-من نمیدونم چی بگم.حستون به من اشتباس سرهنگ.
پرید وسط حرفم:میشه انقدر به من نگی سرهنگ؟بگو امیر...دلم واسه امیر گفتنات تنگ شده!
با تعجب گفتم:شما چرا اینجوری شدین؟لطفا تمومش کنین.
میخوام تمومش کنم.بیا با هم تمومش کنیم.باهام ازدواج کن....تموم میشه.
-نه...نمیشه...من به شما علاقه ای ندارم!
راستش ترسیدم بگم بیشتر به چشم برادر و حامی نگات میکنم.این خیلی ضربه بزرگی بود.باید میذاشتم واسه موقعی که هیچجوره راضی نمیشه.
با اصرار گفت:پیدا میکنی....علاقه خودبه خود پیدا میکنی...کاری میکنم عاشقم شی...میخوای...
نذاشتم ادامه بده.نباید بیشتر از این خورد میشد.:خواهش میکنم.من به زودی ازدواج میکنم.شما هم باید فراموش کنین.
مثل اینکه اینم ضربه بدی بود!
باناباوری سرشو تکون داد:دروغ میگی ؟دروغ میگی ،نه؟؟؟داری منو دست به سر میکنی؟تو که نمیخوای پنج سال عشقمو به همین راحتی نادیده بگیری هان؟
اگه یه خورده دیگه ادامه میداد گریه ام میگرفت!تقصیر من چی بود!؟من عاشق یکی دیگه بودم!هه...مثل فیلما!یه مثلث عشقی که واسه دونفر عادلانه و واسه نفر سوم ناعادلانه بود!خدایا...نه به اونموقع که هیشکی منو دوست نداشت نه به حالا که دوتا دوتا عاشق پیدا میکنم!
پاشدم و سلام دادم و رفتم بیرون...تو این اوضاع و احوال فقط دلم میخواست به پرونده ام فکر کنم.
نبی زاده با پدر پسر بچه( ارشیا) تو اتاق بازجویی منتظر من بودن.و من پشت شیشه بهشون نگاه میکردمو تو ذهنم سوالامو مرتب میکردم.با قیافه مظلوم پدر بچه هیچی رو نمیشد تشخیص داد.من بیشتر از همه به همین باباهه مشکوک بودم.
رفتم تو و پرونده رو گذاشتم رو میز و نشستم.دیدم چهره غمگین پدره یهو رنگ تمسخر گرفت:شما میخوای از من بازجویی کنی؟
با ملایمت گفتم:مشکلی هست؟
با تمسخر گفت:یه زن؟آبدارچیشونو فرستادن ؟
لحنم عوض شد.از شدت عصبانیت دلم میخواست کلشو بکوبم به دیوار!
romangram.com | @romangram_com