#من_پلیسم_پارت_128


حالا سرفه نکن کی بکن!...داشتم خفه میشدم.دیدم با لیوان آب پرید کنارم و همرو ریخت تو حلقومم.نجاتم داد وگرنه ناکام میمردم!

با نگرانی گفت:چی شدی ریحانه؟خوبی؟

دیگه خیلی داشت صمیمی میشد.

با عصبانیت بلند شدم.با صدایی که هنوز خش دار بود گفتم:سرهنگ لطفا اجازه بدید کارمو پیش ببرم.اگر نه من پرونده رو تحویل میدم.اتفاقا از خدامم هست.

دوباره پا کوبیدمو رفتم بیرون.درسته که یه زمانی روش فکر میکردم و از حمایت همیشگیش خوشم میومد.ولی همه اینا مال موقعی بود که هنوز نفهمیده بودم ناخواسته عاشق فربد هوشنگ شدم!

خسروی رو بهت زده ول کردم و رفتم سمت اتاقم.وقتی نشستم صدامو صاف کردم و بلند گفتم:نبی زاده.....نبی زاده

نبی زداه در زد و بعداز سلام نظامی ناشیانه اش گفت:بله قربان.

این پسر 19 ساله که سرشو تراشیده بودن خیلی به دل من نشسته بود.انگار داداشم بود.بعضی اوقات یه کارایی میکرد استغفر الله دلم میخواست بپرم از لپ تپلش یه ماچ گنده بکنم!

با اخم گفتم:صد دفعه مگه نگفتم به من نگو قربان

-بله قربان....نه ببخشید سرگرد

-آفرین.با یکی از بچه ها برو بابای ارشیای خدابیامرز و بیار.بیا درخواست دادم برای حکم بازجویی.بده به سرهنگ معتمد امضا کنه.

برگه رو گرفت.پا کوبید و رفت.

خداااا حالا به این خسروی چی بگم؟بگم من قراره به زودی با خلافکار بزرگ ایران که متواری شده ازدواج کنم؟

تو فکر بودم که در زدن.با بفرمایید من دیدم خسروی آشفته اومد تو.سرمو انداختم پایین و سریع بلند شدم و سلام دادم.

درو بست و بدون هیچ حرفی نشست رو صندلی روبه روی میزم.

منم مستاصل(درسته؟) سرجام وایساده بودم.کلافه دست کشید تو موهاش و گفت:بشین خواهشا

رفتم نشستم روبه روش.درست نبود جلوی مافوقم بشینم پشت میزم.

صداش درومد:نمیدونم چم شده!تو چیکار کردی با من دختر؟

هیچی نداشتم بگم.چی میگفتم؟من اصلا دلم نمیخواست اینجوری بشه!


romangram.com | @romangram_com