#من_پلیسم_پارت_127
به گریه ها و غر غرای مامان توجه نکردم.پرونده رو باز کردم.باید تمام تمرکزم رو میذاشتم رو این موضوع .
....
....
-سرگرد ما پدرشو پیدا کردیم....
-خوبه ...بیاریدش اینجا....بگو اولادی ازش بازجویی کنه.
-ولی سرهنگ خسروی گفتن نیازی نیست!
کاغذ توی دستم از شدت عصبانیتم به یه گوله مچاله شده تبدیل شد.تغییر مسیر دادم و رفتم سمت اتاق سرهنگ خسروی....همون امیر خودمون!ارمیا خسروی!ترفیع گرفته بود.
در زدم و بعد از وارد شدن با حرص پامو کوبیدم به اونیکی پام.
با خنده ای که سعی داشت قایمش کنه گفت:بفرمایید سرگرد.
رفتم جلو.گفتم:این پرونده مسوولش منم.چرا اجازه نمیدید کارمو بکنم؟
اخماش رفت توهم....انگار مونده بود چی بگه.گفت:خانواده اون پسر داغدارن....اونوقت تو میخوای از باباش بازجویی کنی؟عوض اینکه دنبال قاتل وحشیش بگردی؟
-ولی سرهنگ....اولین شرط موفقیت تو کارم اینه که به همه مظنون باشم.حتی شما.
با تعجب سرشو بالا گرفت.این جمله ای بود که خودش یادم داد.دقیقا همون روزی که فهمیدیم فربد هوشنگ ناپدید شده.گفت به همه باید شک کنی.حتی من.
-پس حرفای خودمو به خودم پس میدی ها؟
هیچی نگفتم....نمیدونم چرا انقدر حس میکرد کارای من به اونم ربط داره!
-ریحانه...
جونم؟...با تعجب یهو سرمو گرفتم بالا!هیچوقت اینطوری صدام نکرده بود!دیدم سرش تا روی سینه اش پایینه!شر شرم عرق میریخت.تابلو بود کلافه اس!به مسخره با خودم فکر کردم الان میگه من دوستت دارم...با من ازدواج کن!
از فکرم خندم گرفته بود!دستمو گرفتم جلو دهنم که ریز بخندم .ولی با حرفش آبدهنم پرید تو گلوم و به سرفه افتادم!
-من دوستت دارم...با من ازدواج میکنی؟
!!!!!
romangram.com | @romangram_com