#من_پلیسم_پارت_123

عصر روز چهار بود که با زنگ مامان مجبور شدم نیم ساعت آخر کار رو تعطیل کنم و برم خونه.نمیدونم چی باعث شده بود انقدر خوشحال باشه!

برعکس همیشه که زنگ میزدم ایندفعه با کلید در خونه رو باز کردم.وقتی دروبستم صدای خنده های غریبه ی چندتا زن میومد.مامان من هیچ وقت بلند نمیخنده!!!!!!

کنجکاو شدم.قدمامو سریعتر کردم و با یه ضرب درو باز کردم....

دیدم باز همون دوتا زن خواستگار هستن.اون پسره هم باز همون جای قبلی سر به زیر نشسته بود.با ورود من یه باره همشون ساکت شدن.قلبم شروع کرد بندری زدن.چم شده بود؟!

دوتا زنا با خنده نگام کردن ولی مامان با اضطراب منتظر هر حرکتی از طرف من بود.نگام کشید به سمت پسره.همچنان مشغول پاک کردن عرقای نداشتش بود.باز شک به دلم راه وا کرد.نکنه خواب نبوده؟ولی هر چی منتظر شدم پسره سرشو بلند نکرد که نکرد.

نگاه کردم به خواهره که به نظرم آشنا میومد....ولی هرچی به مغزم فشار آوردم چیزی دستگیرم نشد.

یه سلام کلی کردم و با دو خودمو رسوندم به اتاق.

با همون لباسا نشستم رو تختم.هنوز گیج بودم.خدایا اگه محمد حسین خواب بود چرا اینا الان دوباره اومدن؟

تو فکر بودم که صدای در اتاقم منو پرت کرد تو واقعیتی که داشتم توش دست و پا میزدم!

با تته پته گفتم:بله؟

در اتاق باز شد و مامان سرشو آورد تو:مامان جان.آقا صادق میخواد باهات حرف بزنه.گفتم بیاد اینجا.توروخدا یه دقیقه زبون به دهن بگیر عصبانی نشو ببین چی میگه بنده خدا.روی مادرتو زمین ننداز.

سریع رفت بیرون و اجازه نداد حتی جوابشو بدم.

بلافاصله پشتش پسره در زد و با سر پایین اومد تو.یه نگاه به پشتش کرد و درو آروم بست.عینکشو سریع برداشت و باچشمای مشتاقش اومد سمتم.جلو پام زانو زد و گفت:آخ ....چقدر دلم برات تنگ شده بود....ریحانه ی من

پایین چادرمو گرفت تو دستش و برد سمت صورتش.

بالاخره راه گلوم باز شد و گفتم:کجا بودی؟

سرشو گرفت بالا و خندید.گفت:داستانش طولانیه ولی انقدری الان بدون که تو این چهار سال پیر شدم!دور از تو.....

با بغض پاره شده باز پرسیدم:کجا بودی محمد؟

یه نفس عمیق کشید و نشست بغلم.دستمو گرفت و گفت:ریحانه....من همون محمد حسینم.فربد هوشنگ...ولی بخدا چاره ای نداشتم.اگه تو رو هم با خودم میبردم هم واسه خودت هم واسه خانوادت بد میشد.اونوقت تا آخر عمرت نمیتونستی حتی فکر برگشتن به اینجا رو بکنی.تو اون یه هفته خیلی فکر کردم.باید کامل واست توضیح بدم.مامان مخ مامانتو خورده.همچین که بیا ببین مامانت چه مشتاقه زودتر تورو بدن به من

خندید.منم خندیدم....پس خواب نبود...واقعیه واقعی بود.

دستمو فشار داد :بیا بله رو بگو.تا آخر هفته یه عقدآبرومندانه حاجی بازاری بگیریم و ماه عسل بریم مشهد و تو با پسر یکی یه دونه و لوس و بی کفایت یه حاجی بازاری زندگیتو تو قم شروع کنی.خب؟

romangram.com | @romangram_com