#من_پلیسم_پارت_121

ایتدفعه مامانه گفت:صادق جان خودت جواب بده.ماشالله با دختر فهمیده ای طرف هستیم.

غیر مستقیم گفت دختره خیلی پرروئه!

پسره یه تک سرفه کرد و با کلی هن و هون گفت:والا ...راستش من لیسانس فنی دارم.ولی...الان...راستش پیش پدرم...توی بازارم....راستش دست راست پدرم هستم تو مغازه.

از این راستش راستش گفتناش اعصابم داغون شده بود.با پوزخند گفتم:پس کار مستقل ندارین!خونه چی؟خونه دارین؟ماشین دارین؟

پسره انگار منتظر اجازه مادرش باشه.یه نگاه به مامانش انداخت.بعد که مامانه تایید کرد گفت:نه والا...راستش پدر قول داده که....یه طبقه به خونه مادر اینا اضافه کنه....راستش قرار هست که پیش مامان اینا باشیم.در رابطه با ماشین هم....راستش ثبت نام کرده پدر...ولی راستش هنوز خبری نیست.

با عصبانیت و صدایی که دیگه کنترلی روش نداشتم گفت:راستش پس شما مامانم اینا و بابام ایناین آره؟؟؟؟از اوناای که واسه آب خوردنش هم از مامانش اجازه میگیره.

رو کردم به چهره سرخ شده مادره گفتم:فعلا پسرتون آمادگی ازدواج نداره.هر جا برین جواب رد میگیرین.من یه دختر مستقلم.خودم کار میکنم نون پدر و مادرم هم میدم.نمیتونم حتی واسه یه لحظه پسر راستش شما رو تحمل کنم.ببریدش هر موقع از سن کودکیش اومد بیرون اونوقت برین یه جا خواستگار ی شاید روش فکر کردن.

پاشدم رفتم تو اتاقم و درو محکم بستم.چادرم و پرت کردم یه گوشه و شروع کردم اتاقمو متر کردن.پشیمون بودم چرا بیشتر از این حرف بارشون نکردم.با خودشون چی فکر کردن که اومدن خواستگاری من؟اونم کـــی؟مـــن؟؟؟؟؟؟؟؟منی که تمام محل سرم قسم میخوردن؟پسر شهردار محل جرات نکرد مستقیم بیاد خواستگاری!این یه کاره اینجوری ....

اه...اصلا نمیفهمم خودم چی میگم.انقدر اعصابم داغون بود که قیافشم درست و حسابی ندیدم.ولی قیافه خواهر بدجور آشنا میزد....لابد از این زناییه که هی این جلسه اون جلسه میره و منم تو کوچه دیدمش!

صدای عذر خواهی مامان میومد.چرا باید از همچین آدمایی عذربخواد؟اونا باید معذرت خواهیی کنن که شخصیت منو بردن زیر سوال.

نفهمیدم کی رفتن که مامان محکم کوبید به درو داد زد:خدا ازت نگذره دختر.آبروی منو بردی..این چه وضعش بود؟مگه چیکارت کرده بودن که به پ...

درو سریع باز کردم و براق شدم تو صورت مامان:چی میگی مامان؟حاضری شخصیت منو ببرن زیر سوال که آبروت نره؟آبروی چیت نره؟اینکه دخترت از اون پسر یه لاقبا سرتره؟مامان اگه من بهش جواب مثبت میدادم آبروت میرفت.میگفتن دختره چه عسب و ایرادی داشته سریع انداختنش به این.یه خورده فکر کن مادر من.منو به خاطر این آدمایی که حتی ارزش آدم بودن ندارن نفرین میکنی؟خدا ازم نگذره به خاطر اینا؟آره اگه قراره که آبروت پیش اینا نره همون بهتر که خدا ازم نگذره.

نفس نفس میزدم و تو صورت گریون مامانم خیره شدم بودم که جفتمون با صدای بابا به خودمون اومدیم:هر دوتون اشتباه میکنین.

اومد جلو دست مامانو گرفت نشوند رو مبل.به منم اشاره کرد بشینم.گفت:ریحانه با ممادرت بدحرف زدی.نباید صداتو بلند میکردی.

با صدای آرومی گفتم:معذرت میخوام.عصبی شدم.دست خودم نبود.

بابا رو به مامان گفت:راست میگه ... مگه رو دستمون مونده که انقدر هول کردی حتی صبر نکردی من بیام؟

مامان سرشو انداخت پایین و هیچی نگفت.واقعا دلم میخواست دلیلشو بدونم.اون زنه چجوری قاپ مادر منو دزدیده که اینجوری نرم شده بود؟

بابا با اشاره منو دک کرد.منم رفتم تو اتاقم و بدون ذره ای اهمیت یا فکر به اون خانواده کذایی پرونده قتل پسر بچه هشت ساله رو برداشتم و مشغول مطالعه شدم.این پرونده یکی از همون پرونده های معمولی بخش ما بود.یه قتل که قاتل بیرحمش نامعلوم بود.چند روز پیش جسد یه پسر بچه هشت ساله رو توی سطل آشغال یه محله کم جمعیت پیدا کردن.اهالی محل از بوی بد سطل آشغال شاکی شدن و وقتی مامورای شهرداری برای جمع آوری زباله اومدن متوجه جسد شدن.روی جسد آثار ضرب و شتم دیده شده.اون هم نه یکی دوتا چک.پرس بچه رو شکنجه دادن.و مامورای پزشکی قانونی هنوز دارن روی جسد کار میکنن.هیچ کدوم از افراد محل نتونست بچه رو شناسایی کنن و ما حدس میزنیم قاتل یا قاتل ها از جای دیگه و برای رد گم کنی اونو تو این محل گذاشتن.

من باید منتظر نتیجه پزشکی قانونی میموندم.پرونده رو کنار گذاشتم و با چک کردن لباس کارم به طرف تختم رفتم و روش ولو شدم.تو این چهار سال هیچ وقت از ته دلم احساس آرامش نکردم.همش ته دلم انگار یه چیزی کم بوده.و خودمم میدونم اون چیزی که کم دارم محمدحسینمه.

طبق روال این چند سال اخیر با خواب پریشنم که هیچ وقت نفهمیدم چیه پاشدم.همیشه هم سر اذان از خواب میپرم.نمازمو خوندم ورفتم به آشپزخونه.زیر کتری رو روشن کردم و رفتم حموم.وقتی اومدم بیرون هنوز کسی بیدار نشده بود.صبحونه امو خوردم و حاضر شدم و با بسم الله رفتم بیرون.

romangram.com | @romangram_com