#من_پلیسم_پارت_119
-مامان مگه اینا خواستگار نیستن؟
-خب؟
-خب خواستگار که شام نمیمونه!
-نه نمیمونه ولی تو این جلسه دختر باید یه غذای کوچیک درست کنه تا دست پختشو امتحان کنن.
-وا...مسخره!اینا میخوان زن بگیرن یا کلفت انتخاب کنن؟انگار من رو دستت موندم و اینا منت میزارن میان منو میگیرن.
-خب مادر تو سنی ازت گذشته.باید...
-چی چیو سنی ازم گذشته مادر من.من فقط 25 سالمه!!!انقدر مزاحمو سربارتم که با خوشحالی خواستگار راه میدی؟
-نه مادر جون ولی خب توکه نمیدونی مردم پشت سرت چیا میگن!میگن سروکارت با دزد و خلافکاره...سنتم رفته بالا...
عصبی سیب زمینی رو انداختم رو میز و گفتم:میدونین چیه حرفای شما بیشتر از حرف مردم منو میسوزونه.شمایی که مادر منی و خیر سرم همیشه ور دلتم بهم شک داری و متلک میندازی بهم چه برسه به مردم که فقط رفت و آمدا رو میبینن.اگه گذاشتم اینا بیان فقط به خاطر احترامیه که به شما دارم.در هر صورت جوابم منفیه.حالا که شما دلت میخواد دخترت سنگ رو یخ بشه باشه،حرفی نیست.فقط بعد از این خواستگاری اگه یه بار دیگه حرف خواستگار و به زبون بیارین دیگه منو تو این خونه نمیبینین.
چاقو رو هم انداختم زمین و بدو بدو رفتم تو اتاق و به دادای مامان توجه نکردم.دیگه شورشو درآورده بود.من دیگه اون ریحانه خنگ و بی سروپا نبودم.من دیگه اون دختر بیست ساله شر و شیطون و هیچی ندیده نبودم.حالا من سرگرد ریحانه محمدی بودم.پلیسی که بخاطر ماموریتای موفقش تو بخش دایره جنایی زودتر از همکارای دیگه ام درجه گرفته بودم.توی پرونده ام فقط یه ماموریت نیمه کاره و ناموفق داشتم که اونم مربوط به همون ماموریت قاچاق انسان میشد.
باز یادش افتادم.بازم رفتم رو تخت و دراز کشیدم و به عکسش زل زدم.:خیلی بی معرفتی محمدحسین.مگه قرار نبود منم با خودت ببری؟مگه قرار نبود با هم فرار کنیم؟چرا نامردی کردی و تنهام گذاشتی؟بی انصاف چهار ساله که منتظر یه خبرم ازت!زنده ای.میدونم....ولی ای کاش منم با خودت میبردی.من که بهت گفتم هرجا بری باهاتم.
یه بوس واسه عشق نامردم فرستادمو عکسو گذاشتم رو قلبم.چقدر همیین عکس و حتی یادش بهم نفس زندگی میداد.
صدای زنگ در رو که شنیدم شستم خبردار شد که هواخواهام اومدن!
نمیخواستم برم بیرون.به سرم زد به هوای ماموریت لباسمو بپوشم و برم اداره.حوصلشونو نداشتم.ولی هم بی ادبی بود هم صدای در نذاشت!!!
-ریحانه جان مهمونا اومدن.بیا عزیزم چاییارو ببر.
این یعنی اتمام حجت.یعنی بیا بیرون که من لای منگنه گذاشتمت
پوفی کشیدم و چادر سرم کردم و با یه بسم الله رفتم بیرون.اتاقم دقیقا روبه روی پذیرایی بود.یه دقیقه سرمو گرفتم بالا و یه دید کلی زدم.دوتا خانوم چادری و یه پسر ریشوی عینکی که سرش تا یقه اش بیرون بود.هه همون چیزی که حدس میزدم!
خواستم سرمو بندازم پایین.ولی فکر کردم چرا باید سر به زیر باشم وقتی من ازشون سرترم؟
با سر بلندی رفتم جلو.یه سلام بلند دادم و با خواهر و مادره به زور روبوسی کردم!مگه ولم میکردن.سه تا اینور لپم سه تا اونور!
وقتی به پسره سلام کردم اصلا نفهمیدم جواب داد یا نه!یه دستمال کاغذی دستش بود و هی مدام عرق پیشونیشو پاک میکرد.
romangram.com | @romangram_com