#من_پلیسم_پارت_117
رو سرمو بوسید و گفت:این قلب عاشق کار دست قاچاقچیه داده و میخواد قید میلیاردها پولو بزنه تا با عشقش بره و یه گوشه از این زمین خاکی زندگی کنه!
منو از خودش جدا کرد و دوطرف صورتمو قاب گرفت.انگار حالا وقتش بود.سرش به سرم نزدیک میشد و قلب من ضربانش بیشتر!
تا جایی که چشمامو بستم و حسش کردم.لبای بیتابشو رو لبام حس کردم.خودمم بیتاب شدم و بدون اینکه بفهمم چیکار میکنم یا از قبل بلد باشم همراهیش کردم.چه لذتی بالا تر از الان بود؟هیچی نمیخواستم.فقط عشقم و قلب بیقرارش!
سریع ولم کرد و دستمو کشید و برد سمت مبلا.دستشو برد زیر تشک مبل و مشت شده آورد بیرون.مشتشو باز نکرد و گردنبند رو همونجوری انداخت گردنم.بعد سرشو آورد دم گوشم با صدای گرمش زمزمه کرد.به زودی هردو آزاد میشیم.منتظرم باش عزیزم.بگو تونستم گولش بزنم ولی قرار شده بعدا راجع به کارش باهام صحبت کنه.خب؟
سرمو تکون دادم و نگامو دوختم به زمین.از عاقبت کار میترسیدم!من پلیس بودم.من باید اونو لو میدادم.باید اعتراف میکردم تا اعدامش کنن...ولی حتی نمیخواستم به این موضوع فکر کنم.کار از کار گذشته بود.من یه عشق ممنوعه داشتم.عشق یه پلیس به مجرمش!!!یه عشق که معلوم نبود آخر ماجراش چی میشه!
وقتی میخواستیم از در بریم بیرون محمد حسین بی طاقت لبمو بوسید و محکم بغلم کرد.بعد سریع دستمو گرفت و کشید بیرون.نزدیک پله های آخر دستمو ول کرد و شق و رق ایستاد.بعد رنگ نگاهشو عوض کرد و شد همون فربد هوشنگ بیرحم.منم ماسک چهرمو عوض کردم و اومدم پایین.
نگاه نگران امیر رو پله ها بود و تا منو دید یه نفس عمیق کشید و خیره شد تو چهره ام.خدا خدا کردم لپام گل ننداخته باشه.یا نگاه خوشحالمو ندیده باشه!
فربد خیلی خشک گفت:بفرمایید بانو
خودشم نشست.اشاره کرد و واسمون نسکافه اوردن.بعد بهم گفت:خب مثل اینکه در این مورد به توافق نرسیدیم.
-ولی من بازم باید باهاتون صحبت کنم جناب هوشنگ.شما خیلی بی منطقی!
مثلا عصبانی شد:نخیر خانم من بی منطق نیستم.حرف شما حرف غیر منطقییه!
وسط حرفش پریدم:ولی شما به من فرصت ندادی صحبت کنم.
-خیلی خوب.تا آخر این هفته کار دارم.باید یه سر برم دبی .وقتی برگشتم دوباره حرفای بی معنی شما رو میشنوم.
محکم کوبوندم رومیز و پاشدم:حرفای من بی معنی نیست.تو کر شدی نمیخوای گوش کنی.چون غد و یه دنده ای و حاضر نیستیی حرف راست دیگران و گوش کنی.کاری که میکنی اشتباهه.من بهتر از تو دخترا رو میشناسم.فهمیدی؟
هیچکدوم نمیدونستیم راجع به چی میخوایم حرف بزنیم.ولی باید رد گم کنی میکردیم.جوری که فکر کنن باهم بحثمون شده!
من باعصبانیت اونجارو ترک کردم و سعی کردم آخرین تصویر از چشمای براقشو تو ذهنم نگه دارم.
تو راه امیر پرسید قضیه چیه و من خودمو کشتم تا یه چیزی سر هم کنم که نفهمه.گفتم ازش واسه رقص دخترا وقت خواستم و اون چون عجله داشته قبول نمیکنه.
امیر هم بااینکه مشکوک شده بود قبول کرد.این وسط من داشتم بین یه دوراهی بزرگ دست و پا میزدم!
اینکه قید عشقمو بزنم و پلیس بمونم و برگردم پیش مادر و پدرم و یه ازدواج سنتی داشته باشم؟!یا به همه چیز پشت پا بزنم و بدون در نظر گرفتن خانواده ام با یه خلافکار آدمکش که از قضا عشقم هم هست فرار کنم؟
مسلما اولی پوئن مثبت زیاد داشت ولی عشق نیروش از اولی بیشتر بود.و این برابری منو سر دوراهی گذاشته بود.
romangram.com | @romangram_com