#من_پلیسم_پارت_113





از پرش من خندش گرفت.قطره اشکی که از کنار چشمش میومد پایین با نوک انگشت گرفت.گردنبدنو از گردنم بیرون کشید و گذاشت زیر تشک مبل.بعد برگشت و با خنده زل زد به چهره در حال سکته من.

گفت:چیه؟فکر کردی چجوری تا این جا رسیدم؟فکر نکردی اگه زرنگ نبودم نمیتونستم الان این جایگاهو داشته باشم؟

به تته پته افتادم:ت...ت....تو.....چجو.......وا ی....!

سرمو گرفتم تو دستم!همه چیرو خراب کرده بودم!همه چی خراب شده بود.از کارم اخراج میشم...یا نه!اصلا به اونجا نمیرسه!منو با این دخترا میفرسته اونور آب.منو میکشه!

داشتم واسه خودم عزاداری میکردم که فربد منو به سمت خودش کشید.باز بغلم کرد و گفت:به چی فکر میکنی ریحانه کوچولو؟؟؟.....عوض گریه باید بخندی!جک ساله!بزرگترین قاچاقچی ایرانی عاشق یه پلیس کوچولوی بیرحم شده.نه؟

باز گریم گرفت!وسط هق هقام گفتم:نخیرم...من بیرحم نیستم...تو بیرحمی!تو دخترارو سلاخی میکنی.تو میفروشیشون.چرا منو نمیفروشی؟

همونجوری که تو بغلش بودم سرمو گرفت بالا.فاصله صورتامون یه انگشت بود!گفت:من مستقیم اینکارو نمیکنم.من فقط مغز اصلی باندم.من سلاخی نمیکنم.تازه من تا قبل از دیدن تو از اینکار هیچ لذتی نمیبردم.اینکار از پدرم که یه قاچاقچی خورده پا بود به من رسیده.من وقتی تورو دیدم تصمیم گرفتم کارمو بزارم کنار.میخواستم به توام بگم...باهم فرار کنیم و بریم یه جا زندگی کنیم.میفهمی ریحانه؟میخوام ...باهات ....زندگی....کنم.

حرفاش به دلم نشسته بود!نمیدونم چرا یهو اینجوری شد!الان امیر اون پایین چه فکرایی که نمیکنه.

گفتم:فربد،از کجا فهمیدی؟

فربد بلند خندید.منو بلند کرد و نشوند رو پاش.تو دستش مثل عروسک بودم!

دماغمو فشار داد و گفت:نیمچه پلیس کوچولوی من،تو وقتی انتخاب شدی من خبردار شدم.میدونستم قراره بیای و چیکار کنی!فکر میکنی کسی مثل من نمیتونه یه پارتی کلفت توی پلیسا داشته باشه؟؟؟؟تنها سازمانی که نمیتونی پارتی پیدا کنی وزارت اطلاعاته.همه جا پارتی هست.من اونجا فهمیدم تو قراره بیای و قاپ منو بدزدی و منو دستگیر کنی.

خندید.لپمو بوسید که بازم داغ شدم.لذتش بیشتر از قبل بود.چه زود و سریع فهمیدم جفتمون همو دوست داریم!

-قسمت اولشو تونستی انجام بدی عزیزم.قاپ منو دزدیدی!با تمام سادگی و صداقتت.تو خودت بودی هرچقدرم که فیلم بازی میکردی نمیتونستی مخفی کنی کی هستی.یه دختر کوچولوی آفتاب مهتاب ندیده که با دیدن یه اتاق کوچیک با وسایل ستش به ذوق میاد و با خودش حرف میزنه!!!!!!

وای نه!یعنی من بلند بلند با خودم حرف زدم؟آبروم رفت!تموم شد و رفت!

-ولی واسه قسمت دوم کار برعکس شد!این من بودم که دستگیرت کردم.تو الان تو بغل منی خانومم...

چقدر قشنگ حرف میزد.یعنی با همه همینجوری حرف میزد؟

یهو یاد اون زنایی افتادم که میرفتن تو بغلش.تو همین چند دقیقه خودمو صاحب تمام و کمال فربد میدونستم.با عصبانیت گفتم:آره...منو دوستش داشتی که همش میرفتی زنا رو بغل میکردی؟

قهقهه ی بلتدش نذاشت به ادامه شکایتم برسم.انگار یهو بیطاقت شد.منو از رو پاش بلند کردو دور خودش چرخوند.داشت سرم گیج میرفت که باز دیدم رو هوام.بلندم کرده بود و به سمت تخت میرفت.پرده حریر رو کنار زد و منو نشوند روش.خودشوم نشست کنارمو باز من رفتم تو حصار بازوهاش.

romangram.com | @romangram_com