#من_پلیسم_پارت_107

حرفش دو پهلو بودا!!!!منظورش از اینجا من بودم یا ماموریت؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

همینطوری که دور میشد عین ننه پیرزنا با خودش غر میزد و میرفت.

...

تو پنج روز کار کردن و سرو کله زدن با دخترا تونستم بفهمم کدومشون قابل اعتمادن.ولی وجود مزاحم ساناز نمیذاشت باهاشون حرف بزنم.هرجا میرفتم عین جوجه دنبال مرغش پشتم میومد!اینم لابد از این فربد مورماز مازوی عوضی آب میخورد دیگه!

یه سریشون که انگار از خداشون بود!نمیدونم چرا اومدن اینجا!یه راست میرفتن دبی و همونجا کلک خودشونو میکندن دیگه!

هرچند!!!اونجوری خرجش میرفت بالا!اینجا میفروشنشون!بهشون میرسن....ولی معلوم نمیشه کی به کی میوفته!

یه شیخ عرب؟یا یه مفنگی انگلیسی؟شایدم صاحب یه رستوران یا دیسکوی هندی!!!!

اونوقت میان از مظلومیت و آدم بودن روسچیا میگن!که اونم دل داره و زندگی میخواد و از این چرتا!!!خوب وقتی خود طرف میخواد تو چرا میخوای آدم نشونش بدی!

اعصاب نمیذارن واسه آدم که!!

روز ششم بود و تقریبا آخرای تمرین.حسابی واسم جا افتاده بود که با هر کدومشون چجوری رفتار کنم.خودمو خشک و جدی نشون داده بودم و رضایت فربدو جلب کرده بودم.ساناز هم گزارش کار که میداد از لبخند فربد میفهمیدم که خوشش اومده.

دخترا هم تقریبا افتاده بودن رو غلطک(درست نوشتم؟)انکار فهمیده بودن قضیه جدیه!

بین دخترا یکیشون بود که حسابی تو دلم جا وا کرده بود.یه دختر هفده ساله خیلی خوشگل که غم تو چشاش باعث نشده بود که زیباییش به چشم نیاد!دندونای خرگوشیش و چال رو لپش خیلی با نمکش کرده بود.اسمش الهه بود.آروم بود ولی بعضی حرکاتش نشون میداد چقدر شر بوده.حالا یه کاری کرده که مثل چی پشیمون شده!

به نظر قابل اعتماد بود.به امیر نشونش دادم.اونم بعد از دوسه جلسه تایید کرد روش کار کنم.

نمیتونستم ریسک کنم.اگه با اون مهربون میشدم و باهاش حرف میزدم میفهمیدن !

باید یه کار دیگه میکردم!

شب فرداش یعنی جمعه با امیر لباسای یه دست مشکی پوشیدیم رفتیم تو سالن!

اه اه نمیدونین چه صحنه ای بود!اصلا انگار نه انگار اینا دخترن!انقدر شلخته و بی نظم کپیده بودن که ادم فکر میکرد اومده زندان!سربازی پسرا از اینجا منظم تره.

تازه از لابه لاشون که راه میرفتی ،راه یه راه یه بوهایی فضا رو معطر کرده بود که جلو امیر واقعا خجالت زده شدم!

از بین دخترا پیدا کردن الهه واقعا مشکل بود.واسه همین جدا شدیم و همه نیروی چشممونو گذاشتیم کف دستمونو تو تاریکی چشم انداختیم که پیدا کنیم پرتقال فروش را!نه نه همون الهه را.

داشتم بین دخترا میگشتم که پیس پیس امیر نگامو کشوند سمتش.به پایین پاش اشاره کرد.فکر کنم پیداش کردم.با نوک پنجه از بین دخترا رد شدم و رفتم پیش امیر.

romangram.com | @romangram_com