#من_دیوونه_توام_پارت_38
الهام:همگروهیای خودش
سپهر:واییی گاومون زایدد
من:سریع حاظر شید میخایم بیاییم
و سریع با بچه ها بلند شدیم رفتیم وسایلامونو اوردیم من نشستم پیش ارتی من:سرتو بزار رو پشتی مبل
ارتی با عصبانیت گفت:زیاد آرایشم نمیکنی ها....
من:آااااا دخالت نکن
سرشو گذاشت سریع پشت چشاشو مشگی کردم یه خط نازک سرمه ای کشیدم.گونه هاشو صورتی آجری کردم و در آخر یه رژ قرمز هم براش زدم من:خو بلند شو لباساتو بپوش بعد میتونی خودتو نگاه کنی وقتی بلتد شد بچه ها پقی زدن زیر خنده یه ساپورت صورتی با یه دامن گل گلی با بلوز گل گلی صورتی یه دمپایی پاشنه بلند صورتی با یه شاله چروک صورتی خیلی خوشگل شده بود وقتی رفت خودشو تو آینه دید هم خندش گرفته بود هم عصبی
قرار شد نرن بیرون ولی ازشون عکس بگیریم بزاریم اینستا خخخخ
با بچه ها رفتیم بخوابیم چون قرار شد فردا حرکت کنیم بریم خونه هامون
هرچی جا به جا شدم خوابم نبرد لباس پوشیدم رفتم تو حیاط دیدم چراغش روشن رفتم دیدم ارتام رو مهناز و... اشک تو چشم حلقه زد چی دارم میبینم عشقم یکی دیگه رو دوست داره
اره من نفس کوچکترین عضو خانواده عسگری عاشق شدم اون هم عاشقه یه پسری که به من اهمیت نمیده دویدم طرف دریا خیلی برام سخت بود من تازه عاشق شده بودم ولی به همین راحتی شکستم همینجور که بی صدا داشتم اشک میرختم به دریا هم نگاه میکردم تو شمال عاشق شدن و تو شمال هم شکستم هه سخته خیلی سخته
تا خود صبح نشستم جلوی دریا و گریه کردم که حس کردم گوشیم زنگ خورد ادرین بود:الووووووو نفسسسس کجایی تو؟
من:الان میام ادرین
و گوشی ر قطع کردم عین جنازه راه افتادم سمت ویلا چشمام یه خوبی که داشت وقتی گریه میکردم نه قرمز میشد نه پف میکردفقط رنگش تیره تر میشد
همین که رسیدم ارتام امد جلو گفت:کجا بودی هاننننت از دیشب کدوم گوری بودی؟(با داد)
من:به تو هیچ ربطی نداره خودم دادشم اینجاست
نازی وقتی فهمید در چه حالیم امد بغلم و گفت خواهری کجا بودی فداتشم چرا به من نگفتی
من:ببخشید نگرانت کردم
ادی:نفسی
من:داداشی و پریدم بغلش فک کنم آدی فهمید که یه چیزیم هست ادی رو به نازی گفت:وسایلا نفس و بیار من و نفس یه لحظه میریم و میاییم ودست منو کشید برد پشت ویلا
ادری:خواهری چیشده فداتشم
من:هیچی داداشی
ادی:دروغ دروغ به داداشیت هم دروغ
من:من عاشق شدم
آدی (با خوشحال)راس میگی؟این که ناراحتی نداره
romangram.com | @romangram_com