#لج_و_لجبازی_به_سبک_من_و_تو_پارت_65
همون لحظه بچه ها با نیش باز اومدن داخل و مامان اعلام کرد که بریم واسه خودمون غذا برداریم....
-مامان عزیزجون و آقاجون کجان؟
مامان:اون بالا(و اشاره کرد به بالای سالن).....
-سلام بر عزیزجون و آقاجون گل ،من نیستم خوش میگذره؟؟
آقاجون:سلام ،تو نیستی ها آرامش از در و دیوار خونه میاد
عزیزجون:محمد اذیتش نکن؛خوبی دخترم؟معلوم هست کجایی؟؟؟
-ممنون عزیز ،باور کنید درس داشتم
آقاجون:اشکال نداره زلزله میای و جبران میکنی...حالام بریم شام
-بریم...
به جرئت میتونستم بگم بهترین بابابزرگ و مامان بزرگ دنیا رو داشتم؛تا هیجده سالگی پیششون زندگی میکردم ولی بعدش با فشارهای مامان که درس داریو و این حرفا اومدم خونه که مثلا درس بخونم^ ـــــــــــــــــ ^از سر میز یک مقدار سالادالویه و مرغ سوخاری برداشم،تو سالن تنها جای خالی بین هامان و آترین بودکه روبه روم میشد رها ورادمان و آرش....آترین وآرش ورهاداشتن باهم خوش و بش میکردن....قضیه آشنایی ما میخورد به سال پیش که رفتم در خونه رها اینا تا ازش جزوه بگیرم که آرش اومد در رو باز کرد و گفت که بریم داخل و این حرفا....رادمان و دوستش که داشتن باهم حرف میزدن و می خوردن... هامان هم که داشت تو گوشیش سِیْر میکرد....از بیکاری گوشیم رو برداشتم و همون طور که غذا میخوردم که هامان گفت:رائیکا رو گوشیت برنامه جدید نداری؟
-چرا یک چند تا ریختم تازگی ها
هامان:گوشیت رو بده
قفل رو باز کرد و دادم دستش و متقابلن گوشیش رو ازش گرفتم...وارد گالریش شدم و....وای چقدر دختر!!!!هامان با همه عکس گرفته بود اونم دقیقا کنار ایفل؛یکیو باز کردم یک دختر مو طلایی با چشمای سبز و لبای قلوه ای که قد کوتاه و یکم تپل بود،دقیقا برعکس من که موهام قهوه ای شکلاتی روشن بود با چشمایی به همون رنگ و بینی قلمی و لبای صورتی قلبی +دوتا گونه خدایی که هرکی میدید فکر میکرد عمل کردم!!!قدمم بلند بود و خوش اندام...عکس رو به هامان نشون دادم...
-هامان این کیه؟
+گلوریا،یکی از دوستان قدیمی
-آها،چقدر ایفل قشنگه....
+آره...اینو با یک لحن خیلی پر حسرت گفت،آخی نازشی ،هرکی ندونه فکر می کنه پنج سالی میشه از پاریس دوره!!!!
-حالا چرا با این همه ناراحتی و حسرت میگی؟؟مگه قرار نیست برگردی؟؟
+آره برمیگردم ولی خیلی دلم تنگ شده براش
بایک لبخند شیطون گفتم:واسه دوست دخترات یا ایفل؟؟؟
مثل خودم یک لبخند رفت:هر دو....
بعد اون دیگه حرفی نزدیم و مثل آدم بقیه غذا رو خوردیم ؛آخر شب. بود و همه تقریبا رفته بودن رها با یک حالت ناراحت رو به روم نشسته بود و داشت فکر میکرد...
romangram.com | @romangram_com