#لج_و_لجبازی_به_سبک_من_و_تو_پارت_173


ترکیدن هیچ، منفجر شدن!(یک سوال خیلی اساسی بچه ها، این ترکیدن و منفجر شدن چه فرقی با هم میکنن؟)

بلند گفتم:ببندید!

همه ساکت شدن، ایول جذبه.چرخیدم سمت همون میز بزرگ که دوباره صدای خنده اومد، ای خـــدا.

حاضر بودم اب گوجه بخورم ولی سوژه این بیشعورا نشم، دیگه بهشون محل نذاشتم و روی صندلی نشستم...

رادمان:بروبچ بفرمائید شام.

تمام بچه ها سر میز جمع شدن و گاری ها ظرف های حاوی پیتزای داغ رو جلومون گذاشتم...

ای جــانم اصن عشق یعنی این پیتزاهایی که داداشم با عشق سفارش داده، اوهوع چه عشق تو عشقی شد! با صدای قار وقور شکمم به این نتیجه رسیدم که باید دست از فکر کردن بردارم و حمله...

-اخ مردم

رها:خو مگه مجبورت کرده بودن؟

ترلان:والا گاو هم بود دوتا پیتزا مخصوص تنهایی می خورد تا الان مرده بود.

-مرض! ناسلامتی دارم میمیرم ها... آی دوباره گرفت، سر تا سر میز نگاه کردم. هنوز بقیه داشتن ادامه میدادن و این فقط یک دلیل داشت اونم این بود که من فوق العاده تند غذا می خوردم و همیشه ی خدا بعد غذا دلم درد می گرفت، امشب هم که زیاد خورده بودم و وابیلا!

سر تا سر میز رو نگاه کردم که با جای خالی هامان مواجه شدم...





ای خدا عجب گ.. یعنی غلطی کردم ها!

وای یعنی کجاست؟ تمام این فکرا و پرخوریم باعث شد حالت تهوع بهم دست بده ، با اینکه حالم بد بود اما سریع از روی صندلی بلند شدم و تقریبا با دو رفتم سمت پله ها.

پله ها رو هم با نهایت سرعت گذروندم و دوباره با سالن خالی و نیمه تاریک روبه رو شدم.

نفسم تند شده بود، وای عجب کاری کردم ها، اگر بفهمه کار من بوده پوستم رو میکنه! چیکار کنم؟

با پام یک ریتم تند رو گرفتم و همزمان بشگن میزدم،خوب رائیکا اروم باش. حالا درست فکر کن باید چیکار کنم.

یک بشگن بلند رو هوا زدم، آره خودشه!

گوشیم رو به سختی از جیب ساپورتم در اوردم و شمارش رو گرفتم، دو بار اول رو قطع کرد که با سماجت برای بار سوم شمارش رو گرفتم...

کم کم داشتم نا امید میشدم که صداش پیچید:چته؟

romangram.com | @romangram_com