#لج_و_لجبازی_به_سبک_من_و_تو_پارت_162
یک بلایی سرت بیارم رائیکا! چی انداختی سر زبون این قوزمیتا!
با حرص گفتم:آره منم
-خوب حالا فرمایش؟
-میدونی امروز تولد رائیکاست؟
صدای یک ضربه اومد وبعد صدای ناراحت رها:آخ مگه امروز هفتمه؟
-آره
+آجر پاره ....دستت مرسی خدافظ
بعدم زارت قطع کرد!
از طرف خودم براش یک کیف زرشکی که عروسکی بود گرفتم و از طرف رادی یک مجسمه که یک دختر در حال رقص بود و تمامش سیاه...
از نظر خودم اون مجسمه خیلی قشنگتر بود ولی چون به نیت رادمان گرفتم با خودم گفتم بدم به خودش که بده به رائیکا...
زودتر از اونچه که فکر کنید کیک هم خریدیم و راه افتادیم سمت خونه...
رائیکا
نون وپنیر رو گذاشتم داخل یخچال و تمام چراغ های حال رو خاموش کردم و رفتم تو حیاط تا تاب بخورم؛حالم بدجوری گرفته بود و اصلا حوصله نداشتم!
برای من دل نازک که تمام سال ها همه یادشون بود، این فراموشی یعنی عمق فاجعه...
نمی دونم چقدر از اومدنم به حیاط می گذشت که صدای در اومد؛ترسی نبو!معلوم بود کی اومده...
طبق محاسباتم چند ثانیه بعد صدای رائیکا-رائیکا از خونه اومد...
یک حالت شاد به خودم گرفتمو وارد ساختمان شدم...
-سلام!
از دیدن بچه ها تعجب کردم،وایسا ببینم اینجا چه خبره؟! با جمله دوحرفی که همه به صورت همزمان گفتن یک لبخند واقعی نشست رو لبم و تمام نارحتیای چنپد دقیقه پیش پرید!
+تولدت مبارک(با ریتم بخونید)
romangram.com | @romangram_com