#لج_و_لجبازی_به_سبک_من_و_تو_پارت_160


+ سلام بر فرشته کوچولوی خودم! عزیز دل داداش تولدت مبارک، بیست و دو سالت شد و حالا دیگه خانومی شدی واسه خودت...

امشب واسه تولدت نمی تونم بیام ولی کادوت فردا رأس هشت شب محفوظه...

میدونی که خیلی دوست دارم.

رادمان

بغضی که تو گلوم بود شکست و دونه های اشک رو گونم پیدا شدن...

هیچ وقت مغرور نبودم؛شاید تظاهر میکردم! نمی دونم بیخیالش.

وسط تموم ناراحتیا یک لبخند قشنگ نشست رو لبم، خوش به حال رها که رادمان رو داره، رادی دلش خیلی بزرگه...خیلی...

با احساس ضعفی که ناشی از گرسنگی بود بلند شدم و رفتم سر یخچال.

یک پوزخند تلخ زدم و تو دلم گفتم که معلومه خیلی بهتون خوش میگذره که تا الان نیومدین، نون وپنیر رو برداشتم و چند تا لقمه به زور خوردم...





هامان

-الو جانم رادمان؟

رادی: سلام خوبی داداش؟

-مرسی عزیز ،کدوم ورایی پیدات نیست؟

+هیچی بابا مطب و کار، چیز دیگه ای نیست.

+آها... کاری داشتی رادمان؟

-آره ، همونطور که میدونی امروز تولد رائیکاست؛ راستش سرم خیلی شلوغه نمیتونم بیام اون ور کادوش رو بدم. باهاش واسه فرداشب قرار گذاشتم ،ولی راستش کادویی نگرفتم می خواستم بهت بگم به جای من براش یک چیزی بگیر ...

راستش خیلی جا خوردم. چطور ممکنه هیچ کدوم تولدش رو یادشون نباشه؟

-باشه رادی، اتفاقا داشتم میرفتم براش یک چیزی بگیرم! فقط از چه چیزایی خوشش میاد؟

+رائیکا عاشق حیووناست، بغیر از اون وسایل تزیینی هم خیلی دوست داره،اومممم....آها عاشقه کیفه.

-اوکی، الان ساعت شیشه تا هشت پیدا میکنم...

romangram.com | @romangram_com