#لج_و_لجبازی_به_سبک_من_و_تو_پارت_159


یک چیز دیگه ناهار جوجه میخوایم کباب کنیم؛ اگر اومدی که هیچی اگر نیومدی گشنه نمون.

آترین





تا اینو خوندم وا رفتم و نوشته از دستم افتاد، واقعا یادشون نیست؟!

با شونه های خم شده راه افتادم سمت اتاقم، حتی بچه ها هم یادشون نیست.

هه خوب یانا رو یادشون بود...

لوس نبودم ولی دلم شکست، هیچ کدومشون یادشون نیست! از نظر من مهم ترین روز تو زندگی یک آدم روز تولدشه ولی...

بیخیال، با دست چشهام رو محکم مالیدم و تو آینه به خودم لبخند زدم. ولش کن دیگه رائی پیش میاد...

رو تخت دراز کشیدم و بعد کلی بالا پایین شدن و دور زدن خوابم برد...

هامان

آترین اون سیخو بده...

آتی سیخ جوجه کباب شده که نزدیک خودش بود وآدم رو مست میکرد برداشت و داد دستم....

-مرسی داداش

شروع کردم به خوردن که یاد رائیکا افتادم.

-راستی دایی رائیکا نمیاد؟

زندایی به جای دایی جواب داد:براش نوشته گذاشتیم خواست میاد.

آهانی گفتم و شروع کردم به خوردن....

بیخی بابا دختره خل نباشه راحت ترم، ولی تلافی ماره رو در میارم!ترسم کم شده بود و با تموم شدن فعلی دانشگاهش میدونستم دوباره شروع میکنه به شیطنت...

غذا رو بی سر وصدا خوردیم و بعد یک استراحت کوتاه با آترین شروع کردیم به دویدن....

رائیکا

با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم، گوشیو برداشتم و لبخند اومد رو لبام. یک پیام از رادمان بود...

romangram.com | @romangram_com