#لج_و_لجبازی_به_سبک_من_و_تو_پارت_154


همه به هامان نگاه کردیم که اونم اعلام کرد بلد نیست....

رها: رائی خودت که بلدی

-اولا رائی عمته! دوما من واقعا خستم انتظار غذا ازمن نداشته باشین

رادمان: نظرتون چیه بریم بیرون واسه شام؟

من ورها هم زمان گفتیم : عالیه

هامان: پس تصویب شد بریم...

با رها هماهنگ کردیم که لباسای همرنگ بپوشیم، واسه همین یک ساپورت مشکی با مانتو صورتی کم رنگ پوشیدیم، آرایشم که یک رژ صورتی و ریمل بود وتمام....

سوار ماشین رادی شدیم و بعد یک مقدار دور دور رفتیم یک رستوران جمع وجور و بعد صرف یک شام دوستانه و رسوندن رها برگشتیم سمت خونه!واسه من که خیلی روز آرومی بود!

واقعا خسته شده بودم، اگر این طرح نبود می تونستم راحت شیطونی کنم...

از افکارم یک آه کشیدم و رو تخت درازکشیدم، خدارو شکر فردا کلاس بی کلاس....





-وای بچه ها دارم از استرس سکته میکنم!

رومینا در حالی که پتو رو ،رو خودش میکشید گفت: آره منم استرس گرفتم گشنمه!

-خاک تو سرت....

رها: حالا میخوابی یا نه؟!

-شما ها چقدر ریلکسین.

ورتا: به نظرت چیکار کنیم؟! بعد این همه روز بالاخره فردا باید امتحان بدیم! تازه داریم خلاص میشیم

بالشتم رو زدم تو سرش و دوباره دراز کشیدم، وای خدا دارم میمیرم....

اصولا آدمی بودم که استرس نمی گرفتم؛ حتی واسه کنکور آروم بودم ولی نمی دونم چم شده بود واسه فردا رو به موت شده بودم!

بعد روزی که رادی و هامی باهامون کار کردن ، تقریبا به کوب شروع کردیم به تست زدن و خوندن! به حدی میخوندیم که جزوه ها دیگه جا نداشتن! این چند وقت خلاصه شده بود تو دانشگاه، درس، کمک کردن هامان و رادمان! پا به پامون اوناهم خوندن و یاد دادن...

این وسط فقط آقا پرهام ناز اومد وبا بهونه های مختلف ما رو پیچوند...

romangram.com | @romangram_com