#لج_و_لجبازی_به_سبک_من_و_تو_پارت_153


هامان: کمک نمیخواین؟

تا اومدم بگم نه ،رها زودتر به خودش جنبید و گفت آره! اَه همینو کم داشتم...

با اعتراض گفتم: رها!

رها: بی رها!!! هامان میخواد کمکون کنه چه اشکالی داره؟!

نفس عمیقی کشیدم و جهنمی نثارش کردم!

هامان خیلی پرو کنار من نشست و جزوم رو باز کرد....

شروع کرد به خوندن برگه اول و توضیح دادن تمام مباحث....





+حالا دیگه بدون من درس می خونید؟

بدون برگشتن به رادی سلام کردم و گفتم که اونم بیاد کمک، همه جوابش رو دادن و رادمان در گوشم گفت: کلک دیگه به من خبر نمیدی رها اینجاست؟

یک لبخند به عرض صورت زدم وباخنده و بلند گفتم: خفه، ما درس داریم!

تا اینو گفتم رها یک جور خاصی نگام کردوهامان به بهت!وا چیز عجیبی گفتم؟!





تقریبا سه ساعتی بود داشتیم درس می خوندیم و هامان واقعا عالی درس می داد!

-هامان تو استاد دانشگاهی؟

هامان:آره ، پاریس تدریس می کردم!

آهانی گفتم وشروع کردم به دوره؛ اینقدر خوندیم که قار وقور شکممون در اومد و جیغ بچه ها که خسته شدیم و این حرفا! راستش خودم هم خسته شده بودم کم کم چهار و خورده ای ساعت به کوب کار می کردیم! مامان اینا که رفته بودن بیرون تا بگردن و چیزی از ناهار نمونه بود.

-بروبچ من خیلی گشنمه ناهارم نیست.

رها: رو من حساب باز نکنید که کلا آشپزی بلد نیستم!

رادمان: منم که بلد نیستم

romangram.com | @romangram_com