#لج_و_لجبازی_به_سبک_من_و_تو_پارت_141
چاییم رو تا آخر خوردم و در حینش قضیه هامان رو بهشون گفتم..... از بس خندیده بودن صورتشون به کبودی میزد که صدای ترلان اومد.
تری:چی شده که شما دوتا رو به قبله این؟!
-اولن سلام
بعد جواب دادن بچه ها رومینا در حالی که میخندید و تیکه تیکه صحبت میکرد ماجرا رو براشون تعریف کرد که اونا هم کلی مسخره بازی در اوردن وخندین؛ تو فاز مار و اینا بودیم که یک باره رها خیلی جدی گفت: ولی کار اشتباهی کردی رائیکا؛ اگر برای هامان اتفاقی میوفتاد چی؟
از حرفش خیلی تعجب کردم؛ رها هیچ وقت به خاطر شیطنت هام سرزنشم نمیکرد! با این حرفش یک شک بزرگ افتاد به دلم؛ حرفای هامان که من برادرانه تعبیرشون کرده بودم وحرف الان رها.....یعنی چیزی بینشونه!
برو بابایی نثارش کردم و به خاطر اینکه کلاس دیگه ای نداشتیم باهوشون خداحافظی کردم و قرار امروز رو یاد آوریشون......
خونه که رسیدم ساعت یک ربع به یک بود؛ از در پشتی وارد شدم و بعد از تعویضلباس و انجام کارهای تکراری ناهار و اینا گرفتم خوابیدم تا سه که برم کتابخونه.....
- الو ترلان، کجایی الان؟
ترلان: شعر میگی؟!
-خفه، کجایی؟!
+ من در کتابخونم رها هم اینجاست. بدو زود بیا
-اوکی الان میام...
یک مانتو زرشکی با شال و شلوار مشکی پوشیدم و یک برق لب زدم، کارت عضویت مامان رو برداشتم و از در پشتی زدم بیرون ، راه افتادم سمت مقصد! به مامان گفته بودم که کجا میرم و خیالم بابتش راحت بود.....
رسیدم و با تعجب نگاه به ترلانی که تنها وایساده بود کردم!ماشین رو یک گوشه پارک کردم و بعد از جواب دادن به سلام ترلان در مورد رها پرسیدم....
-رها کو؟! مگه نگفتی اومده؟!
در حالی که میخندید گفت: الان میاد!
-نچ نچ نچ!!! دوباره؟
+اوهوم!
یک نفس عمیق کشیدم و شروع به بحث های متفرقه با تری کردم! عادت همیشگیش سر قرارا بود؛ مثلا به من میگفت رها اینجاست، بعد به رها میگفت من اینجام! یک جورایی اذیت میکرد که زود تر بیایم!
چند دقیقه گذشت که سر و کله رها و رومینا پیدا شد! بقیه هم کم کم اومدن و هفتایی وارد کتابخونه شدیم....تو کامپیوتر اسم دوتا از کتاب های معروف گیاهشناسی در دارو سازی رو جست و جو کردیم....
romangram.com | @romangram_com