#لج_و_لجبازی_به_سبک_من_و_تو_پارت_132
-شب بخیر....
از ظهر که اومدم خونه هیچ اتفاق خاصی نیفتاد ویک روز خیلی خیلی معمولی رو سپری کردم!تا الان که اومدم اتاقم و منتظرم هامانم تا بره بخوابه و نقشمو عملی کنم!
هامان
هوف! خداروشکر تا الان فکر احمقانه ای به سرش نزده! شام رو تو یک فضای آروم خوردم و بعد از تشکر یک شب بخیر آروم گفتم و خواب! درو قفل کرد و کلید رو گذاشتم رو میز! پنجره ها رو هم جهت اطمینان بستم! از این دختره هیچی بعید نیست! یکم پهلو به پهلو شدم و بالاخره خودم رو به دنیای خواب سپردم....
رائیکا
بعد از یک ساعت که از بسته شدن در اتاقش گذشت یواش رفتم پولکیو برداشتم و انداختم دور گردنم! خیالم از جانب پولکی راحت بود آخه پولکی یک مار آبی بود وزهر نداشت... دستیگره درو کشیدم پایین و اَه درو قفل کرده!
یک لبخند بدجنس زدم و از تو اتاقم یک سنجاق سر و سرآهنی در خودنویس رو که مخصوص همین موقع ها بود برداشتم! سر آهنی رو گذاشتم کنار ضامن قفل و شروع به بالا پایین کردن سنجاق سر کردم و تق...
به همین راحتی باز شد! تو دلم گفتم: خدا پدر ومادر اینترنت رو بیامرزه که به درد همین موقع ها میخوره! پولکیو رو تختش گذاشتم و به قفسه سینش و تنفس منظمش که خبر از خواب رو میداد زل زدم! آخی نازی! با سوسک منو میترسونی؟! حالا بخور!
از اتاقش زدم بیرون و بعد از بستن در و برداشتن سر خودنویس در دوباره قفل شد........
هامان
بادست شروع کردم به باد زدن خودم،اوف اینجا چرا اینقدر گرمه؟!با یادآوری اینکه پنجره ها رو بستم و هیچ راه ورودی واسه باد نذاشتم با تنبلی شدیدی و با زور از جام پاشدم و یک پنجره رو باز کردم!آخیش خنک شدم! تا به تخت نزدیک شدم خودمو روش ولو کردم و چشام رو بستم....
چند دقیقه ای گذشت که احساس کردم یک چیز نرم و لزج داره از رو پام عبور میکنه! بیخیال توهم زدم! پامو تکون دادم که دیدم نه واقعا یک چیزی دارم رو پام وول میخوره! صاف نشستم و رو پام رو نگاه کردم ولی چون تاریک بود هیچی معلوم نمیشد...
تو همون حالت کلید چراغ خوابی که کنار تخت رو فشرم و با چیزی که رو پام دیدم یک نعره بلند کشیدم وبا پام پرتش کردم سمت کمد! یا خدا این خونه مار داره!
زود در اتاق رو باز کردم و خودمو پرت کردم بیرون! تمام خانواده بغیر از رائیکا با نگرانی نگام میکردن....
دایی: چی شده هامان؟!
با لکنت که منشأش ترس بود گفتم:ت...و ات...اق....م.....یک نفس عمیق کشیدم و تند ادامه دادم:مار هست!
با این حرفم همه بغیر از مامان و هانا زدن زیر خنده! با تعجب نگاشون کردم که دایی رو به رائیکا گفت: بابا تو پولکیو اوردی خونه؟!
رائیکا:آره بابا امروز اوردمش!
سوالی نگاشون کردم که آترین جواب داد: داداش خودم از این چیا زیاد کشیدم! این رائیکا عاشق حیوونا و حشراته! یک مار و چند تا حیوون دیگه هم داره که به احتمال زیاد امشب مارش اومده تو اتاق تو!
romangram.com | @romangram_com