#لج_و_لجبازی_به_سبک_من_و_تو_پارت_131
-اِ عمو چرا درو بستی؟!
+صاحب خونه ،خونه نیست برو خونتون!!
-عــــــــمــــــــــو
+باشه بابا حالا جیغ نزن!
درو باز کرد و خودم رو پرت کردم داخل!از عمو هیچی بعید نبود یهو دیدی دوباره در رو بست و گفت از دیوار بیا!
باهاش دست دادم وروبوسی کردم، عمو حمید رو خیلی دوست داشتم! چون هم خیلی مهربون بود و خیلی شوخ طبع...در واقع میشد عموی مامانم و از اونجایی که به خانواده مادریم زیاد وابسته بودم با عمو راحت بودم و باهاش بگو بخند زیاد داشتم!
+خوب حالا بگو ببینم اینجا اومدی چی کار؟
-اومدم پولکیو ببرم!
+اون مارو میخوای چیکار بچه؟
-هیچی دلم واسش تنگ شده...
با یک لبخند شیطون نگام کرد و گفت:برو خودتو سیاه کن من خودم معدن زغال دارم!
با یک حالت مظلوم گفتم:وا عمو؟من؟!
+نه من! آخه دختر به نظر خودت عجیب نیست که از بین تمام جک و جونورات که چند وقته سپردیشون به من فقط دلت واسه اون ماره تنگ شده؟!
زود جواب دادم: نه اصلا عجیب نیست!
همونطور که کنارش نشسته بودم یهو یک مشت محکم زد رو پام!
-آخ عمو! هنوز این خشک کننده های حمیدو فراموش نکردی؟!
ابروهاشو به معنی نه فرستاد بالا و رفت پولکیو بیاره!
تموم حیوونام رو قبل عید سپرده بودم به عمو،آخه یک جورایی باغ وحش داشت! یعنی خوب حیوون زیاد داشت مخصوصا پرنده در انواع مختلف! واسه همین هر وقت میخواستم جایی برم بچه ها رو میدادم به عمو تا ازشون نگه داری کنه!
+بیا
پولکیو که تو یک جعبه بود گرفتم و بعد از حدود یک ساعت که با عمو حرف زدیم از خونه زدم بیرون....
همینجوری تا ناهار تو خیابونا چرخیدم و بعد هم که معلومه دیگه کجا میرم....
romangram.com | @romangram_com