#لج_و_لجبازی_به_سبک_من_و_تو_پارت_128


با صدای آلارم چشام رو باز کردم،یک لبخند بدجنس زدم و((وقت نمایشه!))

از پله ها آروم آروم رفتم پایین !درست پشت تاب آهنی....درو آروم باز کردم و از پله ها رفتم بالا و دروباز کردم،ناز شی الهی!....

به پهلو رو تختش خوابیده بود، منتها این بار اثری از اون لبخند شیطون رو لبش نبود....یکم دلم براش سوخت! به هرحال دختره و حساس؛ ولی با فکر اینکه میترسه بیخیال دل سوزی شدم و سوسکا و کرمای سرکاری که گرفته بودم از تو جیبم برداشتم و گذاشتم رو تختش! همه ی دخترا همین بودن، هرچقدر هم که ادعاشون میشد از سوسک و این چیزا عین چی میترسیدن!از اونجایی که درو اتاقش رو فقل کرده بود و مثلا من از وجود در مخفی خبر نداشتم، راحت میتونستم کارمو اِنکار کنم!!!!

بی سروصدا از اتاق خارج شدم و رفتم تو اتاق خودم و در حالت انتظار جیغ رائیکا چشمام گرم شد وخوابم برد...

رائیکا

با دستام چشمام رو بالا پایین کردم و بعد با یک خمیازه بلند دستام رو گذاشتم دو طرف تخت؛ همینکه دست راستم یک چیز لزج رو لمس کرد، صاف نشستم! وایسا ببینم این دیگه چیه؟!

کرم؟سوسک؟ جل الخالق!!! تمام خانواده میدونن من از این طور چیزا حتی واقعیش ترسی ندارم، پس کار کی بوده؟!از یک سو در اتاق هم که قفله!

میگم نکنه....

یک بشگن رو هوا زدم و هامان! به احتمال زیاد از در مخفی اومده . فکر میکنه من از سوسک میترسم! با این فکر شروع کردم بلند قهقه زدن....دیوونه!!!





با خودم گفتم تو میخواستی منو با سوسک بترسونی ، وقتی یک چیزی بهت نشون دادم که سکته کردی میفهمی!

وسایل سرکاری هامان رو گذاشتم تو کشوم تا بعد یکی رو باهاشون بترسونم!

با احساس شتدی غیر قابل وصف لباسام رو عوض کردم و بعد از شستن دست و صورتم رفتم پایین!

هامان کنار سفره نشسته بود؛ و از اونجایی که بابا معتقد بود غذا رو میز به آدم نمیچسپه! اکثر وعده های غذایی رو ،رو زمین میخوردیم!

تا هامان منو دید با تعجب ابروهاش پرید بالا که با این حرکتش هر کار کردم نتونستم خودم رو کنترل کنم و لبخند زدم!

هامان

با دیدن رائیکا ابروهام از تعجب پرید!

یعنی چی؟!طبق محاسبات من این الان هم باید جیغ میزد هم باید عصبانی میبود ولی این خوشحالی؟!

مطمئنم میخواد الکی بگه مثلا من نترسیدم! و اِلا داره از عصبانیت میمیره، ولی اون لبخند؟!

بیخیال امشب باید حواسم رو جمع کنم!خیلی ریلکس سر سفره نشست و بعد از خوردن صبحانش دوباره یک لبخند بهم زد و رفت تو اتاقش!

خدا به دادم برسه این رفت نقشه بکشه،صبحانم رو نخورده تموم کردم و رفتم تو اتاقم، صداش میومد که داشت با رها حرف میزد....

romangram.com | @romangram_com