#لج_و_لجبازی_به_سبک_من_و_تو_پارت_127


+سی دقیقه بعد+

رائیکا

اوف از نفس افتادم! بیشعورا از پشت مانع ها بیرون نمیومدن حالا...فقط پنج نفر مونده بودیم از چهاردهتا! من رها رادمان آترین و هامان!

رادمان با یک حرکت سریع خودشو جلو کشید و آخ جــــــــــــــــــون رها خورد!!! اومد برگرده عقب که آترین از حواس پرتیش استفاده کرد و زدش!!!....

وای حالا من بودم و اون دوتا!!! بیخیال بابا بازیه دیگه؟

مرگ یک بار شیون هم یک بار!.....





مانع ها رو بیخیال شدم و رفتم جلو....

ماشه رو کشیدم و آترین نارنجی شد...یووهووو...تمام لباسامون رنگی شده بود،برگشتم پشت سنگر و دنبال موقئیت مناسب واسه شکار هامان!!!

هامان

بچه ها دیوونمون کرده بودن! مرتب یا جیغ میزدن یا راهنمایی میکردن! دوتا از مانع ها زو رد دادم و یک تیر زدم تا بیاد بیرون...آها! ایول!!! صدای جیغ گروهمون رفت بالا...رائیکا با صورتی که ازش رنگ چیکه میکرد و قیافه آویزون رفت پیش بچه های تیمش!!! مثل افرادی که دوئل کردن سر اسلحه رو گرفتم جلوی دهنم و یک فوت خیالی کردم! هنوز تو همون حالت فخر فروشی بودم که دستی رو دستم اومد وماشه رو کشید، با این کارش تموم صفحه کلاه رنگی شد!اسلحه رو انداختم و بلا فاصله کلاه ایمنی رو در اوردم و با خشم زل زدم به رائیکایی که با حرص نگام میکرد!

رائیکا:ها چیه؟!

خیز برداشتم طرفش که جاخالی داد و در رفت...دختره بیشعور!

حوصله دنبال بازی نداشتم ولی امشب بد حالتو میگیرم،هامانو دست کم گرفتی!

رائیکا

پسره احمق خوبه تو یک مسابقه هیچی برده! با حرص سوار ماشین شدم و تا به خونه رسیدم بدون خوردن شام و با یک شب بخیر رفتم تو اتاقم، نه میل به غذا داشتم نه هیچی! فقط به فکر حال گیری این یارو بودم....

هامان

خوبه رفت بخوابه؛ سریع شامم رو خوردم و یک شب بخیر گفتم...گوشیم رو ساعت ۳:۳۰ تنظیم کردم و با خیال راحت خوابیدم....





زینگــــــــــــــــــ....

romangram.com | @romangram_com