#لج_و_لجبازی_به_سبک_من_و_تو_پارت_123


جانم؟!مگه اینا رادمان به اون بزرگی رو ندیدن؟ تا اونجایی که من میدونستم فقط یک راه به طبقه بالا بود اونم در ورودی داخل خونه بود! و البته لازم به زکر بود که مامان و زن دایی رو مبلای قهوه ای ورودی نشسته بودن....





-مامان همیین الان اومد بالا ها

مامان:من تا همین الان اینجا بودم،رادمان هم که بیرون بود...

زندایی پرید وسط حرفش...

زندایی:ببخشید آناهید جون،این خونه یک در مخفی داره که به اتاق رائیکا میخوره!

-در مخفی؟!پس چرا من تا به حال ندیدمش؟!

زندایی:حتما تا به حال دقت نکردی،پشت تاب آهنی یک در هست که مستقیم میخوره تو اتاق رائی!!

با اینکه از وجود در قانع شدم ولی یک چیزی خیلی تعجب کردم؛روز جشن چرا از پنجره اومدیم پایین؟!این دختره دیوانست!!!آهانی گفتم و رفتم سراغ حیاط؛این بار دقیقتر شدم...زندایی راست میگفت ها این در خیلی ضایست،تصمیم گرفتم یکم فوضولی کنم...درو آروم باز کردم که صدا نده...در باز شد و یک غیژ کوتاه کرد...یک راهرو کوتاه که انتهاش راه پله بود...

از پله ها رفتم بالا،رسیدم به یک درِ دیگه که فکر کنم به اتاق رائیکا باز میشد...خیلی تاریک بود وهیچ نوع پنجره ای وجود نداشت! چراغ قوه گوشیم رو روشن کردم و یک بار دیگه همه جا رو از نظر گذروندم....چیز خاص دیگه نبود...

یهو یک چیزی از سرم گذشت...چرا که نه؟!همون قدر که اون از حرص دادن من خوشش میاد من از ترسوندن اون خوشم میاد!ولی این بار نه ماسک ترسناک و وسایل وحشتناک،بلکه یک راه بهتر!!! با این فکر یک لبخند بدجنس اومد رو لبم...

وایسا رائیکا خانوم دارم برات....





با تکون خوردنم توسط فردی بالاجبار چشمام رو باز کردم، خدایا اینا چه مشکلی با خوابیدن من دارن؟!

-وا رها تو اینجا چیکار میکنی؟!

رها:اومدم خیر سرم روی نحس تو رو ببینم، معلوم هست کجایی تو؟!

بی توجه به گلایش گوشیم رو برداشتم و کلید پاور رو زدم...وای خدایا من دوباره تا پنج خوابیدم!!! الان عمه با خودش چی میگه؟!

-من چرا اینقدر خوابیدم؟!

+والا اینو باید از خودت بپرسی، حالا پاشو میخوایم بریم بیرون !

خوب آلود پرسیدم:کجا؟شهربازی؟

romangram.com | @romangram_com