#لج_و_لجبازی_به_سبک_من_و_تو_پارت_122
((دوروز بعد))
رائیکا
تو این دوروز بعد اون شب دیگه اتفاق خاصی نیفتاد و وا الان در راه بازگشت تهران میباشیم...
دلم نمیخواست برگردم اما همه تینا دست به دست هم دادن که منو برگردونن!!!
منو رادمان و آترین با ماشین ما و بقیه با ماشین رادمان و بابا قرار برگشت گذاشتن...رادی داشت رانندگی میکرد و در حینش با آترین که رو صندلی شاگرد نشسته بود حرف میزد؛ منم ترجیح دادم هیچی نگم و رو صندلی عقب خودمو به خواب بسپارم....
+رائیکا پاشو یک ساعته رسیدیم!!!
مَنگ خواب بودم ،یعنی همیشه همینطوری بود تا حدود یک ساعت اگر تو ماشین خوابم میبرد کِسِل بودم...بیخیال واکنش به صدا شدم و غلط زدم که افتادم پایین...
-آخ
چشام رو به زور باز کردم و به اونکه صدام کرده بود و مسبب شده بود از صندلی چپه بشم چشم دوختم....
ََ بَه بَه رادمانه...چشام رو لوس کردم وعین خر شرک!!!اِ نه ببخشید گربه شرک کردم و زل زدم تو چشماش تا بغلم کنه!!!
رادمان:جهنم...
تو ماشین خم شد و یک دستشو گذاشت زیر سرم و اون یکی رو زیر زانوهام و بلندم کرد...هنوز خوابم میومد واسه همین سرمو تکیه دادم به سینش و دوباره وارد عالم خواب شدم....
هامان
حدود یک ساعت بود که رسیده بودیم تهران،ولی این دختره خنگ هنوز تو ماشین خواب بود!منو هانا تو ماشین پرهام بودیم و مامان و زندایی و سامی و دایی تو ماشین ورادمان...
پرهام بعد رسوندن ما رفت خونه خودش که یکی از خونه های آقاجون بود...
چند بار آترین ورادمان رفتن که رائیکا رو بیدار کنن، ولی حالا مگه بیدار میشد؟! یا جیغ میزد یا فوحش میداد!!! اینقدر صداش بلند بود که از پنجره اتاق کاملا میومد....با شنیدن صدای جهنم رادمان نگام کشیده شد سمت پایین...
پس حدسم درست بود!!! یک چیزایی بین این دوتا هست! رادمان ،رائیکا رو گرفته بود تو بغلش و رائی هم سرش رو محکم تکیه داده بود به سینه رادمان و دستاش رو حلقه کرده بود دور کمرش...
این کاراشون داد میزد خیلی صمیمین؛ ولی یک چیزی واسم عجیب بود...اگر این دوتا همدیگرو دوست دارن ،نقش رها این وسط چیه؟! یعنی یک بازیچست؟!
از جلو پنجره عقب کشیدم و یک شلوار آدیداس قهوه ای با یک تیشرت سفید پوشیم...با صدای در اتاق کناریم که مطعلق به رائیکا بود در اتاقمو باز کردم و به حساب اینکه میخوام برم پایین ،یک سرگوش هم تو اتاق رائیکا آب دادم...رادمان آروم گذاشتتش رو تخت و دستاش رو از دور کمرش باز کرد...رادی پشتش بهم بود و متوجه من نمیشد،زود از پله ها رفتم پایین که چشم مامان بهم افتاد...
مامان:هامان رادمان کو؟!
romangram.com | @romangram_com