#لج_و_لجبازی_به_سبک_من_و_تو_پارت_120
تا میتونستم خوردم ولی حالا مگه تموم میشد؟!البته بماند که بقیه هم دست کمی از من نداشتن و تقریبا نفری یک پرس تموم کرده بودن...
هامان:مقصدتون فقط مردم آزاری بود دیگه؟!
پرهام با خنده گفت:به ما چه فکر رائیکا بود!!!
هامان یک لبخند محو زد و ادمه حرف پرهام رو گرفت:قشنگ معلومه!!!
تا اینو گفت زدم زیر خنده! یعنی خوشم میاد همه منو میشناسن!!! یازده پرسی کع مونده بود رو گفتیم بذارن تو ظرف یک بار مصرف تا ببریم خونه...
دیگه اتفاق خاصی نیوفتاد و این بار با سه تا ماشین راه افتادیم سمت خانه...
بعد از یک سلام کلی به جمع غذاها رو دادیم به مامان اینا و رفتیم که بِکَپیم ...
با اینکه خونه نسبتا بزرگ بود ولی سه تا اتاق بیشتر نداشت...یکی از اتاقا که قرار شد خانوما غیر من بخوابن داخلش؛ یکی از اتاقا هم شد مال آقاجون وبابا و پوریا...از اونجایی که من فقط یکم ،توجه کنید فقط یکم زورگو بودم اتاق سوم رو که از اولم مال خودم بود برداشتم!!! پسرا هم که معلوم بود باید تو حال میخوابیدن...
اتاقی که من داخلش بودم یک تخت چوبی قدیمی با یک دکور کاملا رنگی رنگی بود!در اصل اصلا دکور نداشت، تمام وسایل قاطی پاتی بودن...با اینکه اصلا به قول خودمون مد روز یا تم خاصی نداشت اما من عاشقش بودم...شاید این حرفا از نظر خیلی ها کلیشه ای و شعار بود، اما آرامشی داشت که هیچ جا پیداش نکردم....
با احساس اینکه خیلی تشنمه چشمام رو باز کردم....
کلید پاور گوشی رو زدم و ساعت رو نگاهیدم،اووو کی میره این همه راهو؟!ساعت سه صبحه!بغیر از تشنگی خیلی هم گشنم بود...
اوووومممم؛ به گمونم بدونم عزیز جون خوراکی هارو کجا قایم میکنه !به زور از جام پاشدم و به امید خوراکی ها راخ افتادم سمت حال...او اینا رو!ردیف اندر ردیف خوابیدن...برای رسیدن به آشپزخونه باید از پنج خان خفتالوها(یک چی تو مایه خرمالو از نوع خوابیدش!!!)می گذشتم...به ترتیب از روی سام راد،آترین،رادمان،پوریا و در آخر هامان گذشتم ورفتم سر وقت خوراکیا!آخ جون یک بسته نون تست و شکلات صبحانه بود...اونا رو به علاوه یک لیوان آب برداشتم و راه افتادم سمت مقصد(اتاقم)تا ترتیبشون رو بدم؛ آخه اینجا خیلی تاریک بود و اومدن تقریبا از روی شانس اوده بودم...الان یکم چشام به تاریکی عادت کرده بود و راحت تر میدیدم...راهو در پیش گرفتم و رسیدم به ورودی آشپزخونه،تا اومدم از رو هامان رد شم یهو چرخید ، منم پامو گذاشتم رو دستش که صدای آخش باعث شد تعادلم رو از دست بدم و....
و لیوان آب صاف بریزه تو صورتش،تا این اتفاق افتاد یهو نشست که منم خودمو ولو کردم رو پرهام!پرهام با چشایی گرد شده زل زد بهم و با هول لب زد:تو اینجا چیکار میکنی؟!
براش لب زدم فقط بچرخ!
با این حرفم پری به پهلو چرخید و منم از بین بازوش زل زدم به هامان که با تعجب داشت به اطرافش نگاه میکرد و با دست به صورتش میکشید!
خخخخ بیچاره فکر کرده جن زده شده!
پری در گوشم گفت:دوباره چه آتیشی به پا کردی بچه؟!
-بچه عمته!صبح برات میگم
romangram.com | @romangram_com