#لج_و_لجبازی_به_سبک_من_و_تو_پارت_111


وای مرده بودم از خنده...دام رو گرفته بودم و قهه قهه میزدم...تا سگه حمله کرد بروبچ مثل چی خودشونو انداختن اون ور دیوار و یک سری فحش هایی دادن که......بیخیال اینجا جاش نی+___+

سگه رو یکم دیگه ناز کردم و دوباره برگشتم خونه آقاجون اینا یا بهتره بگم خونه خودم!!!

آره خونه خودم...آقاجون میدونست اگر خدایی نکرده اتفاقی واسش بیفته دایی پوریا و بابا این خونه رو خراب میکنن،واسه همین این خونه رو زد به نام من ورادمان و پرهام...البته هنوز به نام رادمان نخورده بود و از این قضیه فقط من و پرهام خبر داشتیم؛اینم بماند آقاجون یک خونه و چندتا مغازه دیگه داشت که واسه مامان و پوریا بذاره...

وقتی برگشتم بچه ها کلی دنبالم کردن و بعد هم به بهانه هوای گرم و گرسنگی دیگه بازی رو ادامه ندادن...

مانی:بچه ها بیاین داخل ناهار آمادست...





دقیقا عین گرسنگان سومالی حمله کردیم به مامانم...

مامان:فرزندانم آرام....غذا به همه میرسه...

همه با تعجب وایسادیم و زل زدیم به مانی که مامانم یهو گفت...

مانی:آقا نخواستم حمله کنید!!!

تا پامو گذاشتم داخل خونه برای جلوگیری از خطرات احتمالی(سفره پهن کردن...جمع کردن...ظرف شستن وَ،وَ،وَ)ماکان رو از نادیا گرفتم....آقاجون و عزیزجون،بابا و مامان؛ننم بودن.اما هر سال عید عمو هم واسه مهمونی دعوت بود و امسال هم که عمه اضافه شده بود...بالاخره سفره پهن شد و دست پخت عالیه عزیزجون،از اونجایی که فداش شم(ماکان)حلال مشکلات من بود خودم هم بهش غذا دادم...ای جانم؛عاشق پسربچه ها بودم،مخصوصا ماکان که اخلاقش عین خودم بود...دقیقا همون قدر لجباز وشیطون....

بعد از ناهار وشستن ظرفا که بازم من ماکان دستم بود،نادیا گفت که تو تا الان از زیر کار با بچه من در رفتی پس خودت هم نگهش دار...همه رفتن استراحت کنن....از فرصت استفاده کردم و تصمیم گرفتم سوالی رو که خیلی وقته ذهنم رو مشغول کرده از آقاجون بپرسم...

تق تق

-آقاجون...

+بیا داخل بابا...

رفتم داخل و ماکان رو گذاشتم رو زمین تا بازی کنه....

-یک سوال بپرسم ازتون؟

+بگو دخترم....





-چرا میخواین این خونه رو بزنید به نام رادمان که برای شما یک غریبه محسوب میشه؟!

romangram.com | @romangram_com