#لج_و_لجبازی_به_سبک_من_و_تو_پارت_109


-هرهر خوردی هامان خان که مچتو گرفتم؟!

هامان خیلی بی تفاوت گفت:خوب من هدفم تلافی و ترسوندن تو بود که ترسیدی!!!

سام راد:حالا بچه ها بیخیال؛بریم ادامه بازی؟

با کنایه گفتم:حالا نه که۳_۴تا گل زدین!!!

هامان:جوجه رو آخر پاییز میشمارن!

-فعلا که اول بهاره!!!

بازی از تیم اونا شروع شد،سام راد داشت توپ رو نزدیک دروازه می کرد وآترین رفته بود تو بهر دروازه بانی...منم وظیفه جلوگیری از پاس دادن به هامان رو گرفته بودم و هم قدم با هامان میدویدم!سامی توپ رو پاس داد به هانا،اونم اومد گل بزنه که یهو رادمان از کنار هانی پیداش شد و توپ رو محکم شوت کرد ،توپ مستقیم رفت تو باغ همسایه کناری که اَه همه در اومد...

-ای مرده شورت رو ببرم، یک بار اومدی یک کار درست بکنی!!!

هامان عین بچه ها گفت:حالام خودت میری میاریش!!!

رادمان تا سر دیوار خودش رو کشید بالا:بچه ها از این ور شاید رفت؛ولی برگشت...نمیدونم!!!!

به ترتیب سامی و هامی هم رفتن ولی دقیقا حرف رامان رو گفتن!همه به آترین نگاه کردیم...

آترین:خودت یک کاریش بکن رائیکا جون!!

دِ بیا ...

-چهارتا پسر من برم؟!

هامان:چی شد؟تو که خیلی ادعات میشد!!!





-من ادعایی ندارم چون میتونم برم وبرگردم

سام راد:پس برو...

-باشه!!!

از اون روزایی بود که حسابی جو گرفته بودتم؛شالم رو که آویزون کرده بودم به شاخه درخت با کلاه کپ که سرم بود عوض کردم...خوب حالا یک ارزیابی کلی...اوممم،خوبه!!!یکی از شاخه ی درختا رو که کنار دیوار گرفتم و بهش آویزون شدم،آروم پامو گذاشتم روی آجرهای دیوار و رفتم بالا...یک نفس عمیق کشیدم،واقعا خوب شد که شلوارم رو با شلوار ورزشی عوض کردم...یک نگاه کلی دوباره انداختم؛خوب... خوبه!راحت میشد رفت پایین فقط کافی بود از دیوار آویزون بشم وپامو بذارم رو قفسی که اونجا بودو به گمونم قفسه پرنده بود...طبق کاری که گفتم رو انجام دادم و رسیدم به حیاط همسابه...رفتم توپ رو برداشتم و پرت کردم تو خونه ،خوب حالا چطور برگردم؟!محو فکر کزدن بودم که احساس کردم صدای سگ میاد!!!به اطرافم یک نگاه کردم و...بعله!!!یک سگ سیاه متوسط داشت نگام میکرد...وای،پس بگو اون قفس مال چی بوده!!!از اون سمت دیوار صدای بچه ها میومد که داشتن درباره صدای سگ سوال میپرسیدن...

رادمان:رائیکا مردی؟!

romangram.com | @romangram_com