#لج_و_لجبازی_به_سبک_من_و_تو_پارت_108
هامان:منم سرگروه میشم!!!
-قبول
(یعنی اینا رو!دکتر ومهندسای این مملکت رو برم )
من رادمان و آترین رو تو گروهم برداشتم و هامان،سام راد و هانا رو...
خونه آقاجون خیلی بزرگ بود،یک خونه بزرگ که پر از درخت بود با هوای پاک پاک،یک زمین بازی پشت ساختمان اصلی بود که کنارش استخر داشت...زمین بازی در اصل مال والیبال بود که واسه فوتبال بازی کردن باید تور والیبال رو جمع میکردیم...همه اینا به کنار و خود خونه به کنار!خونه به سبک قدیمی و ایوون دار ساخته شده بود...عاشق این خونه باصفا بودم،فوق العاده بود!
بچه ها تور والیبال رو جمع کردن و با چندتا آجر مسیر دروازه رو مشخص کردن،بعد از پرتاب سکه قرار شد تیم هامان اول شروع کنه...بازی شروع شد...بازی هامان بدک نبود!یعنی خوب راستش خیلی هم خوب بازی میکرد...منتظر یک فرصت بودم که رادمان توپ رو بهم پاس داد،هامان اومد توپ رو بگیره که منم با یک حرکت خوشکل دریپش کردم و دوباره پاسش دادم به رادی...اینقدر پاس کاری کردیم که بالاخره رسیدیم به نزدیکای خط دروازه....آترین هم دروازه رو ول کرده بود و اومده بود جلو...رسیدم جلوی دروازه و آترین توپ رو پاس داد و گـــــــــــــــــل....پریدم بغل آترین و رادمان از اون ور جیغ میزد!!!
هامان:زرشک،حالا خوبه یک گل زدی!!!بعد آرومتر ادامه داد:اونم توپ رو تا اینجا آترین و رادمان اوردن!!
بله بله؟!این همه زحمت بکش،بعد آقا میگه تو که کاری نکردی!!!
-هوووو خره....
یهو همه ساکت شدن و پسرا چرخیدن طرفم!
یک لبخند از اینا که تا معدت رو نشون میده رفتم...
-اوه اوه چه خری!فقط این همه خر تو یک خونه واسه جامعه زیاد نیست؟!
بعدش هم خودم وهانا زدیم زیر خنده...هامان با یک قدم محکم با صورت قرمز و چشمایی که مثل این فلفل خورده ها بود گفت:دیشب که خوب جیغ میزدی!الان زبون در اوردی؟!
-والا با اون ماسک و تو اون وضعیت خودتم بودی میترسیدی...در ضمن من همون دیشب هم زبون داشتم...
قشنگ معلوم بود از حاضر جوابیم تعجب کرده ولی بقیه عادت داشتن و خیلی عادی نگام میکردن...از اینکه همه میشناسنم یک لبخند ناز به عرض دندون رفتم...
آترین:خدایا شفای خواهرم رو به تو مدیونم،دیشب فکر کردم جن زده شده!!!
هانا:قضیه چیه؟!
شروع کردم به تعریف قضیه دیشب...
romangram.com | @romangram_com