#لج_و_لجبازی_به_سبک_من_و_تو_پارت_105
....
دست از کل کل با آرش برداشتم و رفتم داخل...اول با بابا و مامان و آترین روبوسی کردم و بهشون تبریک گفتم و بعد هم با عمو وبقیه...آخرین نفر رادمان بود که تا اومدم باهاش دست بدم منو کشید تو بغلش...میدونستم قصدش حرص دادنه رهاست...واسه اولین بار گذاشتم رها رو حرص بده تا شاید اون کله پوک یکم سرعقل بیاد و به حسادتش بر بخوره...همه داشتن یا با گوشی یا همینطوری به هم یک سری چرت و پرت شامل(سال خوبی داشته باشید)یا (صد سال به خوبی و خوشی)میگفتن و منم واقعا حوصلم سر رفته بود...رها که داشت با آرش حرف میزد،رادمان هم که داشت حرص میخورد...هامانو آترین هم که داشتن میزریدن....
این وضعیت تا شام ادامه داشت که بعد سر شام همه داشتن میخوردن و هیچی به هیچی...بالاخره اون شب مسخره تموم شد و رفتیم خونه....
مستقیم رفتم تو اتاقم و لباسام رو عوض کردم و لامپا رو خاموش....بعد هم مثل همیشه از تراس رفتم تو حیاط و نشستم رو تاب...البته این بار تاب آهنی نه ،تاب چوبی که با طناب بسته شده بود رو درخت توت تَه حیاط...گوشیم رو ،رو آهنگ میریم خونه هامون از تیک تاک پلی کردم و شروع کردم با سرعت تاب خوردن ....یک جوری بودم دقیقا یک چی تو مایه های حالت احمقانه....موهام رو باز کردم و سرعتم رو تندتر کردم،همزمان با آهنگ هم میخوندم تا شاید خدا خواست و دلم وا شد!!!
با شنیدن صدای خِش خِش هنزفری رو از گوشم در اوردم و همونطور در هین تاب خوردن اطرافم رو هم نگاه میکردم....نه بابا اینجا که چیزی نیست...حتما تَوَهُم زدم!بیخیال صدا شدم و به سرعتم رو تاب اضافه کردم ...عاشق این تاب بودم یک جورایی بهم آرامش میداد!!!ساعت رو که نگاه کردم ابروهام پرید بالا،ساعت ۲/۵صبحه....یک لحظه ترس برم داشت من ،تنها تو حیاط...نقاب بی تفاوتی زدم،ولش بابا مثلا الان لولو میاد میخورتم؟داشتم به خودم دلداری میدادم و همزمان سرعت تاب رو زیاد تر میکردم که یهو دوتا دست سبز نشست رو تاب و منو کشید عقب....از ترس نفسم بند اومده بود...یا خدا این چیه؟آروم و با ترس صورتم رو چرخوندم سمت عقب....برگشتنم همانا و جیغ رنگین کمونیم همان...یک مرد با صورت سبز بود که چشمای سفید داشت...بدتر از همه اون دهن سیاهی بود که انگار بهم دوخته شده بود....همونجوری که جیغ میزدم از رو تاب پریدم پایین و رفتم تو خونه...لامپا خاموش بودن،دیگه جیغ نمیزدم فقط دویدم و رفتم تو اتاق آترین...قلبم رو دوهزار میزد وارد اتاق که شدم چنان در کوبیدم به دیوار که آترین از خواب پرید....
+هان چیه رائیکا؟!
با تپه تپه گفتم:آ...آ...ت...ر...رن....ی...ن....ررر ...وو..ح
+اَه رائیکا بذار بخوابم دیگه...اذیت کردنت رو بذار واسه صبح!
-ب...باا...وور کن ...رر ..اس ...ت...میگم!!!
نشست و تخت و آباژور رو میز رو روشن کرد....
با یک لحن نگران گفت:چی شده آجی؟!چرا رنگت پریده؟!
یکم به خودم مسلط شدم
-تو حیاط یک آقای صورت سبز بود!
زد زیر خنده؛البته تو حالت ویبره...
+ممنون که موجب خنده من شدی!حالام برو بذار بخوابم!
-خنده چیه؟!بابا تو حیاط بود!
+ول کن دیگه!راستی گریمت خیلی طبیعیه لایک!!!
بیا اینم از داداش ما!!!میگم نکنه من دوباره آب روغن قاطی کردم؟!نه بابا آب روغن کدومه؟پس اون دستای رو تاب چی بود؟دیگه هیچی به آترین نگفتم و اومدم برم که چشمم به در اتاق هامان افتاد که دقیقا دیوار به دیوار اتاقم بود...یک لحظه ذهنم کشیده شد سمت حرفای هامان(فکر تلافیم_بچرخ تا بچرخیم و...)آره آره کار خودشه ...در اتاقش رو خیلی یواش باز کردم...نه بابا این که خوابه...اومدم در اتاق رو ببندم که یک چیه سبز رنگ که نصفه داخل کمد بود نظرم رو جلب کرد...وا این دیگه چیه؟!در کمد رو باز کردم و برش داشتم...بعله کار خود خرشه!یک ماسک ترسناک شب نما بود،باش هامان خان دارم برات!!!ماسک رو گذاشتم سر جاش و چرخیدم که با یک چیه سفید رو به رو شدم !دستم گذاشتم رو دهنم و یک جیغ خفه کشیدم!!! یهو اون چیه سفید که فکر کنم پارچه بود افتاد رو زمین و با قیافه خندون هامان روبه رو شدم...
romangram.com | @romangram_com