#لحظه_های_عاشقی
#لحظه_های_عاشقی_پارت_9


- من : هیچی دایی ، درس می خونم ... سال دوم پزشکی ام

- دایی : خبر دارم که دختر گلم بالاخره رشته ی مورد علاقش قبول شده ... ماشاالله دایی جان ... نتیجه ی تلاشتو دیدی .

مامان از آشپزخونه صدام زد ...

- دایی : حمیرا جان ... بیا بشین یه دقیقه ببینمت همشیره ...

مامان با لبخند اومد تو هال و گفت : « چشم داداش الان خدمت می رسم ... »

با مامان وسایل پذیرایی رو مهیا کردیم ، بابام با دایی گرم گرفته بود و مائده هم با محدثه ... زن دایی هم داشت با محمد حرف می زد .

میوه که تعارف کردم نشستم ، بعد یه سری حرفا که من بیشتر شنونده بودم و تو بحث شرکت نمی کردم شروع کردیم به چیدن میز ... مامان برنج درست کرده بود و دو نوع خورشتِ قورمه سبزی و مرغ ... همه نشستند دور میز ... من شامم که تموم شد رفتم تو هال جلوی تلوزیون نشستم .

داشتم تلوزیون نگاه می کردم که احساس کردم یکی کنارم نشست . نگامو برگردوندم محمد و دیدم که رو مبل دو نفره با فاصله ازم نشسته و داره به تلوزیون نگاه می کنه . رو شو به طرف من برگردوند .

- محمد : می بینی ؟

- من : چی رو ؟

- تلوزیون ؟

- آها ... نه ...

- میای با هم حرف بزنیم ؟

- راجع به چی ؟

- هر چی تو بخوای ...

- باشه ... اما من چیزی مد نظرم نیست !

- خب ایرادی نداره ... من می پرسم ... تو این سه سال چی کارا کردی ؟

- کار خاصی نکردم ... بیشتر سرم گرم درس و دانشگاه بوده ... شما چی ؟

- خب منم مشغول کارام بودم ... ساختمون سازی و اینجور کارا ... تو این سه سال چرا ازدواج نکردی ؟

romangram.com | @romangraam