#لحظه_های_عاشقی
#لحظه_های_عاشقی_پارت_10


- خب چون هم زوده و هم کسی رو تا به الان به عنوان یه همسر ندیدم !

- نمی خوام حاشیه برم ... راحله ! تو هنوزم منو ... منو به چشم برادر نگاه می کنی ؟

- آره پسر دایی ... مثل یه برادری برام ... می خوام که تو هم منو مثل خواهرت بدونی ...

- نمی تونم راحله ... نمیشه

- چرا می تونی ... !

- من دوستت دارم نه به عنوان یه خواهر ... الان نزدیک 30 سالمه ، یه پسر جوون و تازه بالغ شده نیستم که بگی یه حس بچه گانه اس و زودگذره ... انقدر بزرگ شدم که بتونم خودمو بشناسم .

- می دونم پسر دایی ... اما من نمی تونم ... جدی می گم ... از روزی که می شناسمت برام مثل یه داداشی که هیچوقت نداشتم ... به خدا تو خیلی خوبی ... خیلی ها آرزوشونه تو همسرشون باشی ... اما من 21 سال تو رو برادر دیدم ... پس نمی تونم دید 21 سالم رو تغییر بدم ...

جو خیلی برام سنگین بود . منتظر یه امداد غیبی بودم که همون موقع مادرم صدام زد تا میز و جمع کنم . کاش از خدا یه چیز دیگه می خواستم ... زود از روی مبل بلند شدم و رفتم کمک ... اون شب قرار بود دایی و خانوادش خونه ی ما بمونن تا فردا دایی همراه با بابا برن خونه ای که قبلا بابا دیده بود و قیمتش هم مناسب بود و قول نامه کنند . اون شب تا آخرای شب با داییم صحبت کردیم و خوش گذروندیم ... نزدیکای دو نصفه شب بود که خوابیدم .

*****

صبح با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم ... یه نگا به ساعت انداختم ... ساعت 10 رو نشون میداد . ببینم امروز چند شنبه است ؟ ای وااای ... ! دوشنبه ... ساعت 9 کلاس داشتم ... اَه ... بخشکی شانس ... کلاس اولم که از دست رفت ، 11 یه کلاس دیگه دارم ... بجنبم که حداقل به اون برسم ... با سرعت آماده شدم و رفتم پایین تو هال ... دست و صورتمو شستم ... همه تو آشپزخونه نشسته بودند و معلوم بود همه تازه از خواب بیدار شدند . رفتم تو آشپز خونه .

- من : سلام بر خانواده ی سحرخیز

مامان یه چشم غره بهم رفت ( ای بابا مگه من چی گفتم ؟ ) همه جواب سلاممو دادند . یه لقمه سرپایی برای خودم گرفتم و رفتم سمت در . مامانم گفت : « کجا راحله ؟ »

- من : مامان کلاسم دیر شده ... باید برم خدانگهدار

سریع از خونه زدم بیرون ... اردیبهشت بود و بوی گل محمدی تو حیاط خونمون میومد . یه نفس عمیق کشیدم و ریه هامو پر از عطر خوشبوش کردم و رفتم سمت پرايد نوک مدادیم . با سرعت روندم سمت دانشگاه ... شانسم گفت ترافیک شدید نبود و به موقع به دانشگاه رسیدم . ساعت 10 دقیقه به 11 رو نشون می داد . داشتم به سرعت سالن رو طی می کردم که یهو به یه نفر خوردم ... وای خداجون ! همین و کم داشتم . همه ی جزوه هام پخش و پلا شده بود . حالا این جناب که باهاش تصادف کردم کی هست ؟

سرمو گرفتم بالا ... یه پسر بود که چهرش پیدا نبود . معلوم بود اونم عجله داشته ، خم شده بود و داشت برگه هاموجمع می کرد ... ای بابا زشت شد که ... شروع کردم منم کمکش کنم ... بعد چند دقیقه سرشو گرفت بالا و گفت : « معذرت می خوام خانم ... حواسم نبود ...کلاسم دیر شده بود . »

نه انگار آدم معقولی بود و نمی خواست از زیر اشتباهش شونه خالی کنه ... گفتم : « خواهش می کنم ... به هر حال تقصیر منم بود ، عجله داشتم . »

برگه هاشو ازم گرفت و تشکر کرد و رفت ... منم رفتم سمت کلاسم ... خوب شد به موقع رسیدم ... رفتم رو یکی از صندلی های ردیف سوم كنار پونه نشستم . پونه كبيري دوست صميميم بود و ورودي يك سال بوديم ... از سال اولي كه وارد دانشگاه شدم با هم دوست شديم ...

- پونه : سلام ! چرا دير كردي ؟

- من : سلام ! خواب موندم !

romangram.com | @romangraam