#لحظه_های_عاشقی
#لحظه_های_عاشقی_پارت_8
- مائده ( در حالی که ریز ریز می خندید ) : ضایع شدی ؟
یه چشم غره بهش رفتم و بعد رفتم سمت مامان و بابا که داشتند مي رفتند دم در برای استقبال ...
ماشاالله بزنم به تخته قد بابام انقدر بلنده که هیچی معلوم نیست ... اولین نفر دایی وارد خونه شد و بعدش زن دایی و پشت سرش هم محمد و محدثه .
هنوز هیچکس حواسش به من و مائده نیست ... همه در حال احوال پرسی و خوش و بشن ... وایسا یه خودی نشون بدیم ... اُوهم اُوهم ...
- من : سلام دایی جون ، سلام زن دایی
دایی که تازه نگاهش به من افتاده بود یه نگاه از سر تا پا به من کرد و اومد سمتم و گفت : « راحله دایی خودتی ؟ »
- من : کوچیک شماییم خان دایی ...
مامان یه چشم غره بهم رفت ... تا اومدم به دایی نگاه کنم تو بغلش له شدم .
- دایی : فدات شم دایی ... تو چقدر بزرگ شدی دختر ... از سه سال پیش تا حالا خیلی خانم شدی !
- لطف دارید دایی جون ، ممنون
- مائده : اُوهم اُوهم ... ما هم اینجا هستیما ...
با صدای مائده همه توجهشون به اون جلب شد و مائده گفت : « نه خواهش می کنم ، من متعلق به همه ی شمام ... حالا نیاز به این همه توجه هم نبود ... باور کنید راضی نیستم ... »
با این حرفش همه خندیدیم و دایی رفت سمت مائده و شروع کرد به حرف زدن و قربون صدقه رفتن اون ... منم رفتم تا با زن دایی احوال پرسی کنم ... همون جور که داشتم با زن دایی احوال پرسی می کردم سنگینی یه نگاه رو روی خودم حس کردم ... نگامو چرخوندم ... افتاد تو یه نگاه طوسی که داشت به من نگاه می کرد .
رفتم سمت محدثه و محمد که کنار هم ایستاده بودند ... به هردوشون سلام کردم و محدثه رو بغل کردم ... مثل مائده دوسش داشتم ... بعد نگام رفت سمت محمد که با یه لبخند محو نگام می کرد .
- من : سلام پسر دایی
- محمد : سلام دختر عمه ، خوبی ؟
- ممنون شما خوبید ؟
- منم خوبم خداروشکر
مامان همه رو دعوت به نشستن کرد ... من و مائده رو یه مبل دو نفره نشستیم ... مبل کنارم محدثه بود بغلش هم محمد ... دایی رو به من کرد و گفت : « خب راحله جان تعریف کن دایی چی کارا می کنی ؟ »
romangram.com | @romangraam