#لحظه_های_عاشقی
#لحظه_های_عاشقی_پارت_7


- بیا اینجا ببینم ... این شال سفیده به لباسم میاد ؟

- خیلی خوب ... فهمیدم ... نباید ادامه بدم ... آره خیلی قشنگه ...

ساعت 5 شده بود ... لباسم یه لباس آستین بلند آبی رنگ بود و تا زانوم می رسید و یه شال سفید رنگ با یه شلوار کتون سفید ... مائده هم یه شال صورتی کمرنگ سرش بود با یه لباس بنفش که به یاسی میزد و شلوار کتون مشکی ... ( بچه خودش می خواسته لباس بنفش بپوشه به من گفته آبیه رو بپوشم ... )

چهرم یه چهره ی معمولیه ... نه مثل خیلی از رمانا افسانه ای و چشمای آبی و سبز و عسلی ... چشمای قهوه ای دارم با رگه هایی از زیتونی ... بینی متوسط و لب متناسب با صورتم ... قدم نه زیاد بلنده و نه کوتاه در حد 165 ... نه چاقم و نه خیلی لاغر ... موهای بلند و قهوه ای دارم که نزدیک به مشکیه ... می شه گفت خیلی شبیه داییم هستم ...

مائده یه چیزی تو مایه های منه ... فقط تنها فرقش اینه که لاغره و موهاش قهوه ای روشنه و قدش چند سانت ازم کوتاهتره ... در کل دختر خيلي نازیه ...

ساعت نزدیکای 6 بود ... اهل آرایش کردن نیستم ... رفتم تو هال ... بابام اومده بود داشت با مامان حرف می زد .

- من : سلام بابایی

- بابا : سلام دختر قشنگم ... خوبی بابایی ؟

- ممنون بابا شما خوبید ؟ خسته نباشید ... کی اومدید ؟

- یه ده دقیقه ای میشه ... مائده کجاست ؟

- بالاست

- مائده ( در حالی که می پرید بغل بابا ) : سلاااام بابایی ...

- سلام دختر کوچولوی بابا

- من : دیر نکردند ؟

- بابا : نه بابا جان ... الان کم کم پیداشون میشه ...

بابا موهای مشکی کم پشت داشت ... وسط سرش یکم کچل بود و کمی هم چاق بود ... همون موقع زنگ خونه به صدا در اومد ... من دویدم سمت آیفون .

- من : وایــی دایی جونم ...

- مامان : دختر بیا عقب زشته ... بزار بابات جواب بده ...

اومدم عقب و قیافم پکر شد ...

romangram.com | @romangraam