#لحظه_های_عاشقی
#لحظه_های_عاشقی_پارت_55
شب خیلی خوبی بود . انقدر گفتیم و خندیدیم و کنار ساحل دویدیم که وقتی برگشتیم ساعت 4 صبح رو نشون می داد ... همگی رفتیم خوابیدیم تا فردا به سمت اصفهان حرکت کنیم .
*****
صبح با صدایی که از پایین می اومد از خواب بیدار شدم . خیلی خسته بودم . بدنم کوفته بود . بازم می خواستم بخوابم . یه نگاه به ساعت انداختم ، ساعت 10 صبح رو نشون می داد . مگه قرار نبود امروز صبح زود حرکت کنیم ؟ رفتم طبقه ی پایین . همه داشتند صبحونه می خوردند . ظاهرا فقط من خواب بودم . رفتم روی یکی از صندلی ها نشستم و به همه سلام کردم و صبح بخیر گفتم . همه جوابم و دادند .
- من : مگه قرار نبود صبح اول وقت حرکت کنیم ؟
- سیاوش : بله ... ولی همه خواب موندیم !
- من : پس کی راه می افتیم ؟
- سیاوش : دیگه احتمالا یک ساعت دیگه ...
- پدرام : سلام بر همگی ... صبح قشنگتون بخیر !
- پونه : صبح کجا بود ؟ لنگ ظهره !
- پدرام : شرط می بندم همتون تازه از خواب بیدار شدید .
- پونه : تو به بقیه چی کار داری ؟ تو رکورد همه رو شکوندی ... ساعت 10 و نیمه ...
- پدرام : بی خیال ... صبح زود اوقات شریفمون و تلخ نکن ... صبحونه که خوردیم راه می افتیم .
بعد خوردن صبحونه وسایلمون رو جمع کردیم و سوار ماشین شدیم تا حرکت کنیم .
*****
حدود 9 ساعت بعد رسیدیم به اصفهان ... نزدیکای 5 کیلومتری اصفهان ماشین پدرام برامون چراغ زد و کنار جاده ایستاد و ما هم به تبعیت از اون ماشین و نگه داشتیم .
- سیاوش : چرا نگه داشتی ؟
- پدرام : خب دوستان ! الان لحظه ی سخت ماجراست ... ما دیگه به انتهای سفر پر ماجرامون رسیدیم ... واقعا برای من خیلی سخته که بخوام ازتون خداحافظی کنم !
- پونه : اَه اَه ... جمعش کن بساطتو ... یاد راز بقا می افتم ...
- پدرام : واقعا که ... همه ی احساسات منو خدشه دار کردی .
romangram.com | @romangraam