#لحظه_های_عاشقی
#لحظه_های_عاشقی_پارت_54

- علی : نه !

- محمد : آره !

- محدثه : نه !

- من : نه !

- مائده : نه ! ...

- پدرام : نه و .... استغفرالله ... یعنی واقعا شماها تا حالا عاشق نشدید ؟

- سیاوش : من هنوز مونده بودما ...

- پدرام ( با عصبانیت محسوسی ) : تو که خواجه حافظ شیرازی هم می دونه عاشقی ... اینا رو می گم که نَه ، نَه می کنند !

- پونه : حالا تو چرا یهو عصبانی شدی ؟

- پدرام : من ؟ عصبانی ؟ نه اصلا هم عصبانی نیستم ! خیلی هم حالم خوبه ... ( و بلند شد و رفت به طرف دریا ... )

- علی : چت شد پدرام ؟ تو که الان حالت خوب بود .

- پدرام : چیزیم نیست ...

- پونه : آره جون خودت ... بیا بشین این شب آخری رو به دهن ما زهر نکن ...

- پدرام : شما به من چی کار دارید ؟

- سیاوش : بابا پدرام بیا دیگه .... اَه ...

- مائده : خب آقا پدرام بیاید بشینید دیگه ! شب آخری می خواییم دور هم خوش باشیم .

پدرام یکم به مائده نگاه کرد و بعد سرش و برگردوند سمت دریا و یه نفس عمیق کشید و برگشت و سر جای اولش نشست .

- سیاوش : بزن کف قشنگه رو ...

- پدرام : نه ! خواهش می کنم ... من متعلق به همه ی شمام !


romangram.com | @romangraam