#لحظه_های_عاشقی
#لحظه_های_عاشقی_پارت_56

- پونه : یه جوری حرف می زنی انگار قراره تا آخر عمر دیگه همدیگه رو نبینیم .

- پدرام : معلومه که نه ... ما تازه هم دیگه رو پیدا کردیم .

بعد پسرا با هم دست دادند و دخترا هم با هم روبوسی کردیم و از همدیگه خداحافظی کردیم . ماشین علی و سیاوش حرکت کرد . منتظر بودیم ماشین پدرام حرکت کنه تا ما هم بریم . من و مائده داشتیم سوار ماشین می شدیم که پدرام راه رفته رو برگشت و گفت : « راستی یادم رفت ... مائده خانم ! »

مائده به سمت پدرام برگشت . پدرام از توی جیبش یه جعبه در آورد و سمت مائده گرفت .

- مائده : این دیگه چیه ؟

- پدرام : بازش کنید .

مائده در جعبه رو باز کرد . یه موزیک آروم و قشنگ شروع به نواختن کرد و دو تا قلب کوچولو هم اون وسط می چرخیدن .

- مائده : وای چقدر خوشگله ... ولی چرا می دیدش به من ؟

- پدرام : یه یادگاری ... لطفا قبولش کنید ...

- مائده : ولی ...

- پدرام : خواهش می کنم ...

مائده یه نگاه به من کرد که پدرام هم سرش و به طرف من بر گردوند .

- من : خب چرا قبولش نمی کنی ؟ ممنون آقا پدرام !

- مائده : ممنون خیلی قشنگه ...

- پدرام : قابل شما رو نداره ... خب دیگه ، فعلا خداحافظ ( و با شادی کاملا محسوسی که میشد توی چهرش دید به سمت ماشین دوید . )

یهو روش و برگردوند سمت ما و داد زد : « ما رو فراموش نکنید مائده خانم » و با خنده سوار ماشین شد و حرکت کرد . به مائده نگاه کردم . لبخندی صورتشو پوشونده بود .

وقتی به خونه رسیدیم ساعت حدود 12 شب بود و چون بابا و مامان می دونستن امروز برمی گردیم ، بیدار بودند . من خیلی خسته بودم ، فقط تونستم به مامان و بابا سلام و روبوسي كنم و برم توي اتاق و خيلي زود هم خوابم برد .

*****

4 روز بعد


romangram.com | @romangraam