#لحظه_های_عاشقی
#لحظه_های_عاشقی_پارت_51


- صدا : خرپف ... خرپف

- پونه : این صدای چیه ؟

- صدا : خرپف ...

- پونه : پــدرام !

- پدرام : هــا ؟ چی شده ؟

- پونه : خوابیدی ؟

- پدرام : بالاخره تشریف آوردید ؟ انقدر لفتش می دید که آدم خوابش می بره ...

- پونه : راه بیفت !

- پدرام : ای به چشم ! شما امر کن ... کیه که گوش بده .

امروز می خواستیم بریم تله کابین بعدم بریم رستوران و کل روز و دور هم خوش بگذرونیم . رفتیم سوار تله کابین شدیم . محدثه و مائده و محمد توی یه کابین ... پونه و پدرام و سهند و سیاوش توی یه کابین ... من و عالیه و علی تو یه کابین .

طبیعت شمال از اون بالا خیلی زیبا بود . سرم و بلند کردم و به علی نگاه کردم . اونم غرق زیبایی های زیر پاهاش بود . منم دوباره حواسم و دادم به تماشای قدرت خدا ... از تله کابین پیاده شدیم و رفتیم به سمت رستورانی که بالای کوه قرار داشت . رستوران قشنگی بود و حالت سنتی داشت . روی دو تا تخت کنار هم نشستیم ... من و مائده و محمد و محدثه روی یه تخت بودیم و سهند و سیاوش و پونه و علی و عالیه روی تخت بغلی ... پدرام با نیش باز اومد کنار ما نشست ...

- پدرام : خوبید مائده خانم ؟

- پونه : این همه آدم این طرف و اون طرفت نشستند ... چطور فقط با مائده احوال پرسی می کنی ؟

- پدرام : خب به دو دلیل ! اول از همه اینکه مائده خانم مثل تو زبونِ به این درازی نداره و همش ساکته !

- پونه : و دومین دلیل ؟

- پدرام : دومیش و نمی گم تا فضولا مشخص بشن ...

- پونه ( با صدایی شبیه جیغ ) : من فضولــم ؟

- پدرام : من همچین حرفی زدم ؟ انقدر حرف می زنی که مائده خانم وقت نکرد جواب بده !

- مائده : خوبم ، ممنون

romangram.com | @romangraam