#لحظه_های_عاشقی
#لحظه_های_عاشقی_پارت_52
- پدرام : خداروشکر
همگی دیزی سفارش دادیم . سفارش ها رو آوردند .
- پدرام : بخورید تا سرد نشده ... من عاشق پیاز با دیزی ام ... اصلا دیزیِ و پیازش !
- مائده : منم خیلی دوست دارم !
- پدرام : چه جالب !
- مائده : چی چه جالب ؟
- پدرام : اینکه شما هم عاشق پیازید !
مائده یه نگاه عاقل اندر سفیهی به پدرام انداخت و چیزی نگفت . پدرام یکی از پیاز ها رو برداشت و مشتش و برد بالا و کوبید روی پیاز ... کوبیدن پیاز همان و پرت شدن نصف پیاز تو ظرف آبگوشت مائده همان و پاشیدن آبگوشت به مانتوی سفید مائده همان ... !
- پدرام : اِی وای ... چرا اینجوری شد ؟ سابقه نداشت اینجوری بشه ...
مائده نمی دونست بخنده یا گریه کنه ...همگی خندمون گرفته بود ولی داشتیم خودمون و کنترل می کردیم و هر آن منتظر انفجار مائده بودیم ... اما ... با خندیدن مائده همگی زدیم زیر خنده و مشغول خوردن شدیم .
بعد از ناهار رفتیم خرید ... تو این یه هفته ای که اینجا بودیم خیلی بهمون خوش گذشت . فردا قراره راه بیفتیم به سمت اصفهان و این آخرین شب اقامتمون توی شماله ... امشب هم مثل شب اول رفتیم کنار دریا ... دریا آروم بود و ستاره ها توی آسمون می درخشیدند . پسرا آتیش روشن کردند و دور آتیش نشستیم .
مشغول صحبت کردن بودیم که پدرام در گوش سیاوش یه چیزی گفت و سیاوش بلند شد و از جمع دور شد . چند دقیقه بعد با گیتارش برگشت . همه شروع کردیم به دست زدن . سیاوش سرش و به نشانه ی احترام خم کرد و اومد کنار ما نشست .
- پدرام : خب سیاوش مادر شروع کن که دلمون آب شد !
سیاوش یه چشم غره به پدرام رفت و شروع به نواختن کرد :
« فقط چند لحظه کنارم بشین یه رویای کوتاه تنها همین
ته آرزوهای من این شده ته آرزوهای ما رو ببین
فقط چند لحظه کنارم بشین فقط چند لحظه به من گوش کن
هر احساسیو غیر من تو جهان ، واسه چند لحظه فراموش کن
romangram.com | @romangraam