#لحظه_های_عاشقی
#لحظه_های_عاشقی_پارت_5
- چشم الان میام ...
وای که من عاشق داییم هستم ... داییم یه مرد چهارشونه و قد بلنده ... نه لاغره و نه چاق ... قیافه ی ساده و تو دل برویی داره ... چشمای قهوه ای تیره ... موهای قهوه ای که میزنه به سیاه ... صورت کشیده ... همین یه دونه دایی رو دارم ... اسمش حسینِ ... 5 سال از مادرم بزرگتره و دو تا بچه داره ... یه دختر که یه سال ازم کوچیکتره و روانشناسي می خونه و اسمش محدثه است و یه پسر که اسمش محمدِ که 8 سال ازم بزرگتره و درسش تموم شده ... معماری خونده و مهندسه ... داییم خودش کارمند بازنشسته است ... زن دایی ام هم خانه داره ...
مامانم اهل اصفهان نیست ... شیرازیِ ... بابام مادرمو سیزده به در تو اصفهان می بینه و عاشقش می شه و بعدشم خواستگاری و ...
اصلا صحبت ما سر چی بود ؟ آهان دایی ... وای دایی خوبم ... دایی حسین منو خیلی دوست داره ... اونا شیراز زندگی می کنند اما چون شیراز تنها هستند یه چند ماهی هست که می خوان بیان اصفهان ... قرار بود بابا بهشون کمک کنه و یه خونه ی خوب اینجا براشون پیدا کنه ... حالا انگار کارشون جور شده و می خوان بیان اینجا .
- مامان چی می خوای درست کنی ؟
- قورمه سبزی
- من چی کار کنم ؟
- تو برو سالاد شیرازی درست کن
- چشم
خب درست کردن سالاد که کاری نداره ... سالاد رو درست می کنم و شیرینی ها رو تو ظرف می چینم ... کم کم مائده هم از راه می رسه ...
- مائده : اممم ... چه بوهای خوبی میاد ... سلام بر اهل خانه ...
- من : سلام کجا بودی تا حالا ؟
- نمی دونی چه ترافیکی بود ... ماشین گیر نمیومد که ... سلام مامان ...
- مامان : سلام دخترم خوبی ؟ خسته نباشی ... راحله یه چایی برا مائده بریز ...
- من : چشم الان ...
- مائده : دستت طلا راحله جونم ... مامان دایی اینا کی میرسن ؟
- مامان : ساعت 6
- من : یعنی دو ساعت دیگه ... خودشون میان ؟ راه و بلدن ؟
- مامان : آره خودشون میان ... اولین بار نیست که میان اینجا ...
romangram.com | @romangraam