#لحظه_های_عاشقی
#لحظه_های_عاشقی_پارت_49
علی از حرکت ناگهانی من خشکش زده بود . به سمت ویلا دویدم . علی که تازه به خودش اومده بود داد زد : « کجا می ری ؟ »
همونجور که به سمت ویلا می دویدم بلند گفتم : « الان بر می گردم . »
سریع در و باز کردم و رفتم طبقه ی بالا و از زیر تخت پاکت مجسمه رو بر داشتم و با سرعت به سمت دریا بر گشتم . علی همونجا رو به سمت دریا ایستاده بود و داشت به دور دست ها نگاه می کرد . همونطور که نفس نفس می زدم خودم و بهش رسوندم .
علی برگشت سمت من و گفت : « چی شد ؟ چرا انقدر با عجله رفتی ؟ »
پاکت و به سمتش گرفتم و گفتم : « قابل شما رو نداره . »
با تعجب پاکت و از دستم گرفت و گفت : « این چیه ؟ »
با لبخند گفتم : « خودتون ببینید دیگه ... امیدوارم خوشتون بیاد . »
کلبه رو از توی پاکت در آورد و رو به من گفت : « مناسبتش چیه ؟ »
گفتم : « خب ... خب برای تشکر بابت اینکه دیروز کمکم کردید ... نمی دونم اگه شما نبودید چی می شد . »
- علی : کاری نکردم که ... راضی به زحمت نبودم .
- من : زحمتی نبود .
- علی : خیلی زیباست ... ممنون
- من : خواهش می کنم .
- علی : راستی اگه تو درس ها مشکلی داشتی می تونی روی من حساب کنی .
- من : ممنون
- علی : دیگه بر گردیم ، هوا داره کم کم تاریک می شه ... ( و راه افتاد به سمت ویلا )
چند قدم بیشتر دور نشده بود که بهش گفتم : « صبر کنید غروب آفتاب و ببینیم و بعد بر گردیم . »
روش رو بر گردوند سمت من و با لبخند راه رفته رو برگشت .
- " من : لبخندش خیلی قشنگه ...
romangram.com | @romangraam