#لحظه_های_عاشقی
#لحظه_های_عاشقی_پارت_48


- من : محدثه

- پدرام : عالیه خانم

مونده بودند سیاوش و علی ...

- من : علی آقا

پدرام به مسخره بازی گفت : « اِ ... قبول نیست ... شما 5 نفرید و ما 4 نفر ... »

- سیاوش : پس من اینجا چغندرم ؟

- پدرام : اِ ... سیا مادر ... تو هم اینجا بودی چغندرم ... بیا بغل مامان !

سیاوش رفت سمت پدرام و یه پس گردنی بهش زد . بعد یه بار سنگ کاغذ قیچی قرعه به نام تیم پدرام افتاد که برن وسط ... همون اول کار پدرام یه پل از مائده گرفت ... من پلش و با پونه در کردم و محمد هم سیاوش و زد ... منم عالیه رو فرستادم بیرون ... مونده بودند پدرام و پونه و سهند ... علی سهند و زد . پدرام همون طور که اون وسط ورجه وروجه می کرد گفت : « واقعا که ... من برای خودم متاسفم که تیمی مثل شما دارم ... باید بازی رو از من یاد ... » ولی جملش تموم نشده بود که مائده یکی با حرص زد بهش و اونو بیرون فرستاد . پونه هم همون دومین ضربه رو خورد و ما رفتیم وسط .

سیاوش همون اول کار محمد و محدثه رو فرستاد بیرون ... توپ دست پدرام بود و من ومائده و علی وسط بودیم ... توپ و نشونه گرفت سمت مائده ... توپ اومد بخوره به سر مائده و مائده هم دیر جا خالی داد و خورد به لبش و گوشه ی لبش پاره شد و خونریزی کرد ... پدرام دوید سمتش و با نگرانی محسوسی گفت : « مائده ! چی شد ؟ »

مائده روی زمین خم شده بود رفتم سمتش و گفتم : « مائده ! سرتو بلند کن ببینم ... »

مائده سرش و بلند کرد و گفت : « چیزی نشد ... خونریزیش زیاد نیست ! »

پدرام بدون توجه به حرفش دوید سمت ویلا و به دقیقه نکشیده با کیف کمک های اولیه برگشت . انقدر تند دویده بود که نفس نفس می زد . انقدرا هم زخمش عمیق نبود ... یه تیکه پنبه برداشتم و یه کم بتادین بهش زدم و گذاشتم روی زخمش ... بعد هم یه چسب زدم بهش ... پدرام رو کرد به مائده و گفت : « معذرت می خوام ... از قصد نبود ... »

مائده لبخند کم جونی زد و گفت : « چیزی نشد که ... خودتونو الکی ناراحت نکنید ... »

پدرام بازم معذرت خواست و سرش و انداخت پایین و از ما دور شد ... این چش بود ؟ بچه ها رفتند تو ویلا که ناهار و اونجا بخوریم ... سر میز نگاه پدرام همش به مائده بود . بعد ناهار هر کسی رفت به یه سمتی ... من از ویلا زدم بیرون و شروع کردم کنار دریا قدم زدن ... بعد از مدتی حضور کسی رو پشت سر خودم حس کردم ... برگشتم پشت سرم و نگاه کردم . علی با فاصله ی چند قدم داشت پشت سرم می اومد . چه ژست قشنگی گرفته بود ... دستاش و کرده بود توی جیب هاش و باد هم با موهای مشکی اش بازی می کرد ... همینجوری داشتم نگاهش می کردم که سرم و به طرفین تکون دادم تا به خودم بیام . من چم شده ؟ احتمالا از کم خوابی دیشبه ... صبر کردم تا چند قدم باقیمونده رو بهم برسه .

- علی : چرا تنها اومدی بیرون ؟ خطرناکه ...

- من : زیاد دور نمی شدم .... همین دور و اطراف بودم .

- علی : دیروز هم همینو می گفتی ... اما دیدی که گم شدی !

با یاد آوری دیروز سرم و انداختم پایین و گفتم : « من واقعا بابت اون اتفاق متاسفم ... »

یهو یاد مجسمه کلبه افتادم . سرم و ناگهان بلند کردم و گفتم : « یه لحظه همین جا بایستید ... الان بر می گردم . »

romangram.com | @romangraam