#لحظه_های_عاشقی
#لحظه_های_عاشقی_پارت_47
پونه سرش و به معنای آره تکون داد . پدرام با ذوق مجسمه رو گرفت و گونه ی پونه رو بوسید .
- پدرام : دستت درد نکنه آبجی ... من که می گم آبجیم عاشق منه ... همتون می گید نه ... ( و مجسمه رو با خودش برد توی ویلا )
نمی دونستم کی کلبه رو به علی بدم ... واسه ی همین فعلا بردمش بالا و زیر تخت گذاشتمش تا توی یه موقعیت مناسب بدم بهش ... رفتم پایین . پدرام همه رو جمع کرده بود و داشت یار کشی می کرد . رو به من کرد و گفت : « راحله خانم ، بدویین که جا نمونید ... می خوایم وسطی بازی کنیم ... »
این پدرام هم دل خوشی داره ها ... ولی خب واقعا می چسبید ... رفتم پیش بچه ها ... سر گروه یکی از تیم ها پدرام بود . یکی دیگه هم هنوز مشخص نشده بود .
- پدرام : ای بابا ! علی بیا یار کشی دیگه ...
- علی : خودتون یار کشی کنید ... من خوشم نمیاد ...
- پدرام : ایششش ... برو تو هم ... اصلا راحله خانم شما بیایید با هم بکشیم ...
- من : چرا من ؟
- پدرام : دیدید که ... کس دیگه ای نمیاد !
- من : باشه ! پس اول من می کشم ...
- پدرام : کی رو ؟
- من : مائده !
- پدرام : دو تا خواهر توی یه تیم قبول نیست ...
- مائده : وا ... برای چی ؟
- پدرام : جزو قوانینه ...
- مائده : چه قانون مزخرفی !
- پدرام ( کلشو خاروند و گفت ) : باشه ... ایرادی نداره ... من می کشم پونه رو ...
- من : محمد
- پدرام : سهند
romangram.com | @romangraam