#لحظه_های_عاشقی
#لحظه_های_عاشقی_پارت_46
- علی : ما مخلص آبجیمونم هستیم در بست . ( و بعد برای پدرام ابرو بالا انداخت و با نیش باز راه افتاد به سمت در خروجی )
پدرام داشت با قیافه ی وا رفته ای اونو نگاه می کرد . دخترا بعد یه 10 دقیقه همه سوار ماشین شدند و راه افتادیم ... از ویلا تا شهر نزدیک یه ربع راه بود ... من صندلی پشت راننده نشسته بودم و چشمای علی رو از توی آینه می دیدم . داشتم بهش نگاه می کردم که نگام رو غافلگیر کرد . برای اینکه نگام رو بدزدم دیر شده بود برای همین یه کم دیگه زل زدم توی نگاش ... چشماش داشت می خندید . طاقت نگاهش رو نیاوردم و سرم و انداختم پایین . خیلی خوابم می اومد . چشمام و بستم تا وقتی که می رسیم بخوابم و خیلی زود هم خوابم برد .
*****
چشمام و آروم باز کردم و موقعیتم و به خاطر آوردم ... تو ماشین علی تنها بودم و ماشین رو به روی یه سری مغازه ی صنایع دستی و لباس فروشی پارک بود ... در ماشین باز شد و علی سوار شد .
- من : بچه ها کجان ؟
- علی : اِ ... سلام ... بیدار شدید ؟ بچه ها رفتند خرید ... شما خواب بودید ، دلشون نیومد بیدارتون کنند ! پیاده شید با هم می ریم پیششون ...
با علی پیاده شدیم و رفتیم توی مغازه ی صنایع دستی ... دخترا اونجا بودند و داشتند خرید می کردند . مغازه پر بود از وسایل بسیار زیبایی که با چوب درست شده بودند . همون طور که داشتم بهشون نگاه می کردم ، نگام افتاد به یه کلبه ی چوبی که بیرون از کلبه یه پیرمرد نشسته بود و چپق می کشید . کار خیلی ظریفی و زیبایی بود . دوست داشتم اونو برای علی بخرم !
- " صدای درون : چی ؟ می خوای برای علی بخریش ؟
- من : آره ... مگه چیه ؟
- صدای درون : تو که سایش و با تیر می زدی ، چی شده براش کادو می خری و ... ؟
- من : اشتباه نکن ... اینو فقط برای جبران لطفی که بهم کرد و دیروز نجاتم داد می خوام براش بخرم ... !
- صدای درون : یه جوری می گی نجاتت داد که هر کی ندونه خیال می کنه انگار داشتی غرق می شدی یا از لب پرتگاه پرت می شدی پایین اومده نجاتت داده ...
- من : کمتر از اون هم نبود ... اگه نمی اومد کمکم معلوم نبود چه اتفاقی بیفته ... "
یه نگاه کردم دیدم علی و عالیه چند قدم اون طرف تر دارن به یه مجسمه ی دیگه نگاه می کنند ... رفتم جلو و از فروشنده قیمتش رو پرسیدم ... علاوه بر اون چراغ خواب هم بود ... توی کلبه لامپ کار گذاری شده بود و شب با روشن کردنش انگار چراغ های داخل کلبه روشن می شد و نورش بیرون هم می اومد ... پولش رو حساب کردم و برای خودم هم یه آویز چوبی که طرح قلب بود و روش یه ساعت کوچیک کار شده بود ، خریدم ... یه سر به بقیه ی مغازه ها هم زدیم و بر گشتیم به ویلا ... پسرا توی باغ ویلا بساط منقل و کباب راه انداخته بودند .
- پدرام : بَه ... سلام ... خوش گذشت ؟
- پونه : آره خیلی ... ولی جای تو اصلا خالی نبود !
پدرام مثل بادکنکی که بهش سوزن بزنند بادش خالی شد و با قیافه ی وارفته ای گفت : « حالا چی خریدید ؟ »
پون از توی پاکتی که دستش بود یه مجسمه ی چوبی که طرح حافظیه ی شیراز بود در آورد و به سمت پدرام گرفت و گفت : « تقدیم به داداش گلم ... »
پدرام با شوق کودکانه ای گفت : « برای منه ؟ »
romangram.com | @romangraam