#لحظه_های_عاشقی
#لحظه_های_عاشقی_پارت_45


علی هم یه لبخند که توی اون تاریکی دیدم فقط یه گوشه از لبش رو بالا آورد و بیشتر شبیه به پوزخند بود تا لبخند زد . ( ایششش ... یعنی فهمید به دونستن حرفاش مایلم و این کارام الکی بود ؟ ولش کن ... مهم اینه که چی انقدر این آقا رو توی فکر فرو برده ؟ )

نگاهش رو به یه نقطه از میز دوخت و شروع به صحبت کرد : « داستانی که می خوام برات تعریف کنم مربوط به 5 سال پیشه ... من به غیر از عالیه یه خواهر دیگه هم داشتم ... آیه ... یه دختر شیطون و پر از نشاط و انرژی ... 4 سال ازم کوچیکتر بود ... اگه الان زنده بود هم سن تو بود ... » ( برای دونستن حرفاش خیلی مشتاق شده بودم ... یه خواهر دیگه داشته ؟ چه اتفاقی براش افتاده ؟ غرق در گذشته ها شده بود برای همین سکوت کردم تا خودش حرفش رو ادامه بده ... )

- علی : 5 سال پیش با خانواده اومده بودیم شمال ... من 20 سالم بود ، عالیه 18 سالش و آیه 16 سال ... یه دختر نوجوون بیشتر نبود ... اون روز من و عالیه و آیه اومده بودیم جنگل تا سه تایی خوش بگذرونیم ... آیه عاشق طبیعت بود ... عاشق عکاسی بود ... یه دوربین داشت که پدرمون برای تولد 12 سالگیش گرفته بود ... رشتش هم عکاسی بود ... هر جا می رفت دوربینش رو با خودش می برد تا از زیبایی های اطرافش عکس بگیره ... من و عالیه داشتیم ناهار درست می کردیم و هیزم جمع می کردیم و آیه هم مشغول عکاسی بود که عالیه گفت که آیه نیستش ... ترس برم داشت ... هر چی می گشتیم کمتر ازش نشون پیدا می کردیم ... کل جنگل و گشتیم تا اینکه نزدیک همون آبشاری که امروز اونجا بودی دوربین عکاسیش رو پیدا کردیم ... و چند متر اون طرف تر ، کنار آبشار ، بدن بی جون خواهرم و غرق توی خون در حالیکه ... در حالیکه هر کدوم از لباساش یه گوشه افتاده بود پیدا کردیم ... شکارچی های غیر قانونی این بلا رو سرش آورده بودند ... بعد از اون ماجرا عالیه به مدت یه سال آسایشگاه بستری شد تا بعد از یه سال تونست به زندگی عادی برگرده ... عالیه و آیه خیلی با هم جور بودند ... 2 سال بیشتر اختلاف سنی نداشتند ... مادرم سکته کرد و مرد ... پدرم به اندازه ی 100 سال پیر شد ... غم از دست دادن دختر کوچولوش و همسرش اون رو نابود کرد ... خدا کمک کرد که تونست یه سکته ی قلبی رو رد کنه ... منم از درون شکستم ... کار هر روزم این بود که از این دادگاه به اون دادگاه برم ... یه پام توی اداره ی پلیس بود و یه پام توی دادگاه ... آخرش هم هیچی به هیچی ... هیچ نشونی از اون نامردا پیدا نشد و خون خواهرم پایمال شد .

به اینجای حرفش که رسید سرش رو بلند کرد توی تاریکی آشپزخونه چشماش برق می زد ... شاید اون برق برای اشکی بود که مصرانه اونو توی چشماش نگه داشته بود تا نریزه ... گفت : « امروز هم وقتی گفتند تو نیستی ته دلم خالی شد ... ماجرای آیه نباید دوباره تکرار می شد . نزدیک 3 ساعت دنبالت می گشتم ... هر چقدر به اون آبشار لعنتی نزدیک تر می شدم پاهام سست تر می شد ... وقتی صحیح و سالم پیدات کردم یه جون دوباره گرفتم ... خیلی خوشحال شدم ولی نتونستم عصبانیتم رو کنترل کنم و بهت سیلی زدم ... » ( خدایا چقدر سختی کشیده ... چقدر براش سخت بوده ... )

- من : ... من واقعا متاسفم و بابت امروز معذرت می خوام ...

آهی کشید و از جاش بلند شد و همونجور که از آشپزخونه خارج می شد برگشت سمتم و گفت : « یادت باشه مثل خواهرم می مونی برام ... و چه کسی برای یه برادر عزیز تر از خواهرشه ؟ مراقب خودت باش ... ببخشید که ناراحتت کردم ... شب بخیر ... »

نمی دونم چرا وقتی خواهر خودش خطابم کرد یکم ناراحت شدم .

*****

صبح به زور از خواب بلند شدم ... خیلی خسته بودم ... دیشب تا ساعت 3 نیمه شب بیدار بودم و خوابم نمی برد ... داشتم به حرفای علی فکر می کردم . غم از دست دادن خواهر واقعا سخته ... و سخت تر از اون اینه که در برابر سختی اش نشکنی و مقاوم بایستی !

رفتم پایین ... همه دور میز نشسته بودند و داشتند صبحونه می خوردند ... منم سلام کردم و نشستم .

- پونه : برنامه ی امروزتون چیه ؟

- پدرام : هیچی ! ما آقایون می ریم بیرون خوش گذرونی ... خانم ها هم توی خونه غذا درست کنند که ما برگشتیم نوش جان کنیم ...

- پونه : اون وقت می ترسم یه وقت سردیتون کنه !

- پدرام : نترس آبجی ! یه آبجوش نبات می خوریم ، می شوره می بره پایین ...

- پونه : رو تو برم ... اصلا ما خانم ها می خواییم با هم بریم خرید ... شما آقایونم بساط ناهار و مهیا کنید تا ما برگردیم ... بچه ها زود آماده شید که بریم ...

- پدرام : زِکی ... کجا برید ؟ هینجوری که نمی شه راه بیفتید برید ... باید یه مرد همراهتون باشه ... من خودم میام دنبالتون .

- پونه : اتفاقا تو باید اینجا بمونی و کار کنی ... علی آقا ! ... میشه شما ما رو برسونید ؟

- پدرام : چرا علی رو اذیت می کنی ؟ من خودم میام دیگه !

- عالیه : نه آقا پدرام ! اصلا هم زحمتش نمی شه ... علی راه بیفت بریم !

romangram.com | @romangraam