#لحظه_های_عاشقی
#لحظه_های_عاشقی_پارت_44
- صدا : آروم راحله ... منم علی ...
- من : علی ؟ تو اینجا چی کار می کنی ؟
- علی : هیچی ! خوابم نمی برد اومدم اینجا نشستم ...
در یکی از اتاقا باز شد و پدرام اومد بیرون و یکی از برق ها رو روشن کرد .
- پدرام : صدای چی بود ؟
- من : ترسیدم و لیوان از دستم افتاد و شکست .
- پدرام : اصلا شما دو تا اینجا چی کار می کنید ؟
- علی : من که بی خوابم گرفته بود و راحله خانم هم اومده بود آب بخوره ... ( انگار نه انگار تا در طول امروز مثل بلبل راحله راحله می کرد ! )
پدرام اومد کمکم و خورده شیشه ها رو جمع کردیم . پدرام داشت بر می گشت توی اتاقش که روش رو برگردوند سمتم و گفت : « راستی راحله خانم ! مائده خانم چند سالشونه ؟ »
- من : چطور مگه ؟
- پدرام : هيـ .. هیچی ... هیچی ... همینجوری از روی کنجکاوی پرسیدم ...
- من : 17 سالشه ...
- پدرام : آها ... شبتون بخیر
- من : شب بخیر ( اینم یه چیزیش میشه ها ! )
رفتم یه لیوان دیگه برداشتم و آب خوردم . بر گشتم که از آشپزخونه برم بیرون .
- علی : اگه خوابتون نمی بره بشینید با هم حرف بزنیم ...
- من : نه ... الان دیگه خوابم می بره ...
- علی : هر طور مایلی ... می خواستم برات تعریف کنم که چرا امروز انقدر عصبانی شدم ... اگه دوست نداری بدونی اصرار نمی کنم ...
از طرفی دوست داشتم بدونم و از طرفی هم نمی خواستم نشون بدم که علاقه ای به شنیدن حرفاش دارم . برای همین با حالت کلافه ای نگاه به ساعت کردم . ساعت 1 نیمه شب رو نشون می داد . یه صندلی کشیدم بیرون و نشستم و رو به علی گفتم : « انقدر ترسیدم که فکر کنم دیگه خوابم نبره ... هر چند الان فقط دوست دارم بخوابم . »
romangram.com | @romangraam